Saturday, September 29, 2007

شعرها

شعرها
دریغ

گسترده وسعت تنهای لوت ی یان
در سینۀ زمان

یک بوته جنگلی ست
اما دریغ ... نیست .

ای خیرۀ چشمان پرنگاه آینه‌ها .
رعدی نمیدرد کلفتی این گوشها و پرده‌ها ؟

با خونت ای پدر
آموختی مرا که کجائیم

بی هیچ وحشتی
پایا و بیدریغ
اینک منم که آریائیم
* * *
باتلاق

و این منم
در باتلاق کبیر
در سبز گند لجن غوطه می خورم

زیر نگاه احمقانۀ قورباغه‌های سبز
در لزج ساکن مرداب لول میشوم

بی جنبشی که خواب حباب کثیفی شکسته شود
خاموش ومرده لختی ازاین عفن می شوم
واین منم...
که زاغهای پیر و کثیف
دوستم می دارند

* * *





هیچ

من در بلوغ باور تلخ
مشکوک بوده‌ام
به دیدگاه طوقی پدرم

از گربه‌های مداد رنگی‌ام
اندیشه‌اش چه بود ؟

در من دویده ریشۀ خاکستری یقین
اکنون که شاخۀ تردید مرده‌ای
در خاک سینه‌ام
گلهای قهوه‌ای تسلیم داده است

اوهیچ دیده است
اندیشه‌ای تهی

* * *

باز هم غم


به ایوان می روم
و انگشتانم را
بر برگهای پژمردۀ نگاه میکشم

به راه مینگرم
که خوابیده است


به غوغای سکوت گوش می کنم
کوچه‌ها خالیست
حتی پرنده‌ای هم در آسمان نیست

تو هرگز نخواهی آمد

بازهم سکوت
بازهم غم

* * *
لوت

شب اینجا ظلمتم در پنجه می پیچد
و در چشمانم از هر سو
مذاب تیرگی ریزد
نفس از سردگاه سینه می آید برون
اما
بخاری نیز بر آئینه ننشاند

سکوتی از صدای مرگ میمیرد

کویر اما بیابانیست
یک دالان طولانیست
سکوت اما سرود سرب میخواند
و کرکسهای خوشحالی
که سر در لاشه‌ای دارند
و کفتاری که دیر آمد ،
مشام از بوی نعشی تازه پردازد
شب و بی چشم و روها بوف

این لوت است
و من راز بقای وحش می دانم



من چراغی دارم

سایه‌ای می بینم
های ...!
اما خوابم

نور اگر تابیده است
قصۀ شبتاب است

نیست مهتابی هم ؟
سایه‌ای شاید از این تیره شبی در گذرد

من چراغی دارم
اینطرفها شرری ، بارقه‌ای ، چیزی نیست
نیست شبتابی هم ؟

من در این جیوه ترا میکاوم

من تو را می بینم
با چراغی خاموش
سایه را میگذری
تو مرا می بینی؟

من چراغی دارم
* * *
اختاپوس
اشکهایم را
سکوت می بلعد
من از تشنج یک بغض ناموزون
شکسته آهنگم
که راز سقوط قریب را
حامله‌ام

بوریائی زمخت
حریر آشنائیم در این غربت

خانه‌ای میسازم
آشنایانی چند
نه .. یکی هم کافیست

پوزخندی تلخ است
اختاپوس جاده
ولگردی را می بلعد
نغمۀ جادو
خاموش باش ای نغمۀ جادوئی آهنگ
کزنای نی رنگ فسون برخواستی باز
دیگر ترنمهای شیرینت بگوشم
اغوا نمیریزد نوای دیگری ساز

برحال من میخندی ای افسون شب ، ماه
می خندی اما ، گریه دارد حال این مرد
اکنون که لبخندت فراری داد غم را
زان ارغوان باقی نمانده جز رخی زرد

من نالۀ درد غریب بیصدائی
هستم که می پیچد سکوتش در دل شب
کنج خموش دنج یک میخانۀ پرت
هستم که مستان میخزند آنجا پر از تب

خاموش باش ای نغمۀ جادوئی آهنگ
کاین نعش را عیسی هم از احیا فرو ماند
از نغمۀ داوود گوشش را فروبست
از کعبه دوش او را محمد نیز تاراند

اینک خموش افتاده‌ام در دامن شب
دستی بمرگ افکنده‌ام دستی به مهتاب
هنگامه‌ای بر پا ، کدامین سوی گردم
ای دل در این غوغا مرا دریاب .. دریاب
ایران

با من از عشق بگو
از بهشت از ایران

بگو از سدر بگو از زیتون
بگو از میوۀ ممنوعۀ آدم ، حوا

بگو از بارانی
بگو از اشگ صدا
که من از تشنگی ذهن کویر آوازم

به ترنم بنشین با غنچه
به غزلخوانی گل

بگو این مرده ، نه مردیست که من می خواهم

بگو از زخمۀ تار
به فغان می خوانم

دیرگاهیست که میاندیشم
به صدائی ازعشق
بگو این لبها را
به نوازش واکن
که بگویند ایران
دوستت می دارم
سگ کثیف

آلبوم.
توی زباله دانی.
پرپر میزند

بچه‌هایش را کشتم

مادر خیال می کند
بی خیالم
وقتی که زندگیش را تعریف میکند
و من گوش نمی کنم

ساقیهای محل
متقلب شده‌اند

حافظۀ لعنتی
سگ کثیف من چرا نمی میرد

شبهای من
با پچ پچ نسیم لبخند میزنم
در کوچه باغهای خاطرات قدیمی قدمزنان
گلبوسه‌های تو را
به لبم پیوند میزنم .

لختی کنار جوی
پای درخت یادگاریها اطراق می کنم
آبی به صورت تبدار میزنم

درسبزه‌های اضطراب و تپش
تا انتهای درۀ لیز گناه
غلت میزنم

از روی سنگ نوشته‌های امید
با دستمال یادگاری تو
غبارهای فاصله را نقب میزنم
هنوز می تپد
قلبی که تیر نگاه تو آنرا شکافته
با اشک و خون به شبم رنگ میزنم




حرف تازه

من از تراکم شب می آیم
از انسداد سحر
من از تصادف اندوه و خاطره
تحیر مکتوب دفتری سیاه
من از غبارهای تخلیۀ یک خاکروبه می‌آیم

به کوه مینگرم
که زیر پای من آرام می لولد

میان مهی که منم
سنگها حرف تازه‌ای نمیدانند

من سالیانی است متمادی
سوژه‌ای میجویم
زخمی از ترافیک تقطیع
از چهارراه عروض می آیم


من از بستر نقاهتی مزمن
من از هزار توی بنگ می‌آیم

اینجا را که زندگیست
حلقه‌های دود یک سیگار می‌بینم
گنگ و دست نیافتنی

من از تخیل مرطوب چشم عابری
که میان بچه‌ها می لولد حرف میزنم

اینک بر آستانۀ سحرم
من در صداقت یک استکان عرق
مغروق گشته‌ام
زباله دانی رفتگری خندان را
از حیرتی سیاه لبریز کرده‌ام

من نیز سوژه‌ام
از من هزار کتاب میشود نوشت
من در یک بیت
حتی بدون قافیه گنجانده می شوم

من از انعکاس یک آینه می آیم






تندیس


اکنون که می روم
از خستگی چو نعش
پناه آورم به دامان گور شب
از بسترم صدای سکوت می‌آید

کنار پنجره میروم
پریش حیرانحال
ز پرده غباری هزار ساله میگیرم
چو کودکی که ببیند قیافه‌ای موهوم
درون شیشه به خویش مینگرم

ایستاده‌ام
دیریست در هجوم شب و نسیم
کز معبر پنجره برمن هنوز میتازند
اما خیال شبح وار
بر بامهای خفتۀ اطراف
پرواز میکند


تندیس چشمهای سیاهی درون شب
از لابلای کورسوی ستاره‌ها
در پشت شبچراغ آسمان کبود
توی تلاء لو لامپهای سفید
در پشت پردۀ چشمان بسته‌ام

بی آنکه پرده را بکشم
خود را میان سردی بسترم لول میکنم
سیگار می کشم
بگذار همچنان
آن چشمهای سیاه
مرا خیره بنگرند
باتلاق
و این منم
در باتلاق کبیر
کاندر گل آب گند لجن غوطه می خورم

زیر نگاه احمقانۀ قورباغه‌های سبز
در لزج ساکن مرداب
لول میشوم

بی جنبشی که خواب حباب کثیفی شکسته شود
آرام پیر میشوم

خاموش و مرده لختی از این عفن میشوم

و این منم
که زاغهای پیر و کثیف
دوستم میدارند




سکوت

فهمیدم دروغ است
وقتی که راستش را گفتم

باید بیشتر بود
تا نزدیکتر شد

می خواهم
هر چه نزدیکتر باشم
به راستی


بیشتر میشوم

اینجا

سکوت صادقانه ترین سخن است
ترکستان

راه را می گذرم
بی صدا می نگرم
سنگها را
که در این آینه حرف آلودند

چشم را می بندم

دست بر سرخی لبهای سنگ
می کشم .... می بینم
تب فریاد است این
نبض هر لحظه شتاب آلوده است

به کجا ؟
میرمد انگار از خود

در عبوری خسته
با چراغی در شب
جیوه را میکاوم
تا کجا مییابم ؟

در من انگار غریبانه کسی می نالد
بنشین ، آینه در چشم خودت پنهان است
مرو ، این ره که تو میروی به ترکستان است

erwrw

انقلاب ایران بهانۀ خوبی برای گشودن دریچه‌ای تازه و دیدگاهی نوین بود . از بسیاری جهات خیلی‌ها را میتوان در پروژۀ مطالعۀ موارد جدید این اندیشه دخیل کرد . خوابیدن و خواب دیدن بسیار لذتبخش است اما این فاجعه ثابت کرد که دنبال هر لذتی نمیشود رفت . خواب و رؤیا اگر چه خواستنی‌ست اما بیدار نگه داشتن مغز و رخ به رخ شدن با مشکل لذت غرور آمیز و مردانه‌ای دارد که زیباست .
من جزئی از همه را در همه میبینم و هر کسی باضافۀ خود شبیه قسمتهائی از دیگران نیز هست . از او جزئی در من و از من جزئی در او هست . آدم باید خیلی بچه باشد که گول آن یک بخش رو آمده و بزرگ شدۀ شخصیتش را بخورد و تا این حد یک بعدی به خودش نگاه کند . آنقدر تنوع و گوناگونی در ما هست که ظرف چند تمرین ساده و شاید با یکساعت خلوت با خود میشود روحیات حقیر و سخیفی که از ما ظاهر میشود را کنار زد و یکی از آن چهره‌های خوب و مفید را بالا کشید و جایگزین نمود . میشود بفاصلۀ یک مقاله خواندن از آدمی بی رگ به یک انسان مغرور و غیرتمند تغییر یافت .
آدمها از درون دعوائی با هم ندارند و ته ضمیر ناخودآگاهشان در عین دشمنی دلسوزی هم میکنند . همه وارث یک درد و یک مشکل ویک معما هستند و یک حس همدردی در آخرین نقطۀ فکری انسانها هست که آنها را به هم پیوند میدهد .
من نظیر شعر معروف سعدی را خیلی دیده‌ام و بسیاری آدمهای بزرگ اعتراف کرده‌اند که آدمها اجزای پیکرۀ واحد حیات هستند . حتی فلاسفۀ مسلمان نیز این را مثل چماقی بر سر ملحدین کوفته‌اند که وحدت عالم نشان الوهیت است . بهر حال این واقعیتی‌ست که در نقاطی از مسیر فکری انسانها خود را بوضوح نشان میدهد و خیلی هم نیازمند مکاشفه نیست .
دعوا و مرافعه و توی سر هم زدنها همه بخاطر دوری از همین احساس ساده است .. کز نیستان تا مرا ... !
قهرمانهای خوب و آدمهای بد بسادگی جایشان با هم قابل تعویض است و همۀ این چهره‌ها مثل یک برنامه در حافظۀ انسانها هست ، یک حادثه میتواند پنجرۀ باز شده را ببندد و فایل دیگری را باز کند . نباید خود را و هیچ انسان دیگری را بصورت دربست و یک بعدی خوب و بد جاودان بدانیم .
اگر چه یکروی سکۀ افکار من اینهاست اما واقعیات تلخ را نمیتوان انکار کرد که براه خود ادامه میدهد و فجایع مسلسل وار در حال رخ دادن هستند .
وقتی نمیشود از راه زبان و استدلال و رسم چهرۀ درد کسی را متوجه خودش کنی و آینه را جلویش بگیری ؟ وقتی از کیلومترها فاصله پیداست که درهای چشم و گوش خود را بسته‌اند ، چاره چیست ؟
نمیشود که دست روی دست گذاشت و مثل کدو تنبل تماشاچی یک نمایش فی‌البداهه بود که ممکنست به هر مسیری برود و به هر نتیجه‌ای ختم شود .
بنظرم حداقل وظیفۀ یک انسان انجام تعهدی‌ست که در قبال خودش دارد و آن رفع تکلیف انسانی است . راحت کردن وجدانی که فردا یقه‌ات را میگیرد که تو چه کردی ؟ ، حداقل الزامیست که آدم را وادار میکند کاری صورت دهد . اگرچه این کار منحصر بشود به اینکه با زبانی قابل فهم تمام توان خود را برای گفتن بکار برد .
من مطمئن نیستم که همۀ تلاشم این بوده است ، اما مطمئنم دروغ نگفته‌ام و قلم را نفروخته‌ام . البته اگر بشود امرار معاش را ندید گرفت اما دروغ را مطمئنم که طوری مرتکب نشده‌ام که کسی بفهمد .
خیلی مسخره است که آدم اسیر احساس سخیف منفعت طلبی و خودپرستی باشد و هر کاری را مجاز بداند . این لگدمال کردن ارزشها مرا بیاد آن بازی محلی می‌اندازد که بازیکن چوبی را در هوا میچرخاند و با چشم بسته این شعر را میخواند : دیوانه و کور و گاومیشم ، هر کس را برسد میکشم .
آدمهائی را میشناسم که حاضرند مادر را فدا کنند ، سر برادر را کلاه بگذارند و پایشان را بیخ خر افتاده‌ای بگذارند تا چیز بیشتری عاید خود کنند و این خیلی مضحک است . مسخره آمیز است چونکه مغز انسان خیلی راحت میتواند سروسامانی به همه چیز بدهد و همه با هم خیلی بامزه تر از اینکه هست زندگی کنند .
اما چه شده است که آن بخش بد که اتفاقا ضعیفترین بخش وجود ماست بالا آمده و قوی شده است ؟ من دلایل خودم را دارم و معتقدم حاصل تأثیرات دینی است که از خیلی وقت پیش در انسان قوی بوده است . ترس و دیانت آدمی را به جائی میرساند که در ارزش گذاری خود نسبت به دنیا دچار اشتباه میشود . همیشه با آدمهائی مواجه میشوم که بیش از آنچه باید دنیا را جدی گرفته‌اند و به آن ارزش ساختگی داده‌اند . دنیا فقط در حدی که تصادفی پیش نیاید ارزشمند است . چند وقت پیش گزارش تلویزیونی از یک تصادف اتومبیل دیدم که مرا به اندیشه برد . شخصی توی خانۀ خودش روی مبل لمیده بود و در نهایت آرامش ودکا میخورد و تلویزیون تماشا میکرد که یک جیپ شش سیلندر با رانندۀ مست دیوار خانه‌اش را فرو ریخته و کاملا وارد خانه شده و او را زیر گرفته بود . فکرش را بکنید ، ارزش این دنیا در همین حد است و حتی در جائی که اصلا فکرش را نمیکنی یک جیپ شش سیلندر یا یک ویروس موذی یا یک سکتۀ ناگهانی میتواند به همه چیز پایان دهد .
اما صرفنظر از اینکه دلیل چیست ؟ امروز انسان را در اوجی از تفکر و منطق میبینم که اگر بخواهد میتواند بخش مثبت خود را بقدرت برساند . همه چیز مهیای ایجاد تغییری‌ست که مشکل زیاده خواهی را حل کند .
اپوزسیون شریف ایران نیز چنانچه بتواند عینکی را که با آن به مسائل مینگرد از این نوع انتخاب نماید نشان دهندۀ سطح شعور و معرفتی است که بیگمان ملت آنرا بسادگی درک خواهد نمود و بدان اعتماد خواهد کرد . این ادعا در گام اول شعار بزرگ و پر طنطراقی بنظر میرسد اما نبایستی از یاد برد که قدرت اصلی مردم هستند و مردم یعنی تو و من . چرا باید خودمان را دست کم بگیریم ؟ ما میتوانیم انسان باشیم .
اگر مردم به آگاهی برسند این افکار و افعال شرم آور در تب آگاهی تبخیر میشود . اتفاقات بسیار خوبی رخ میدهد اگر این یک مشت سلول خاکستری به چاره جوئی بیفتد . باید پروارش کنی و این مجموعه تحت کنترل توست ، اگر برای مطالعه وقت بگذاری میتوانی حسابی آنرا تقویت کنی .
همه چیز قابل تأمل است و تو تا کی میخواهی به همه چیز بخندی ؟ اینجوری این فقط تو هستی که قابل ترحم و تمسخری ! در و دیوار را که نگاه کنی به تو میخندد ، تو به چه میخندی و چه چیز را مسخره میکنی ؟
باور نکن .. تسلیم این نشو که مقدر است مثل الدنگ‌ها و پفیوزها از دنیا بروی . قبول نکن که در پیلۀ سرنوشت اسیری و یک طفیلی انگل و حقیر بیشتر نیستی که از خود میپرسی : آخه مگه من چیکاره‌ام ؟
اگر این نیازهای ساختگی و رنگارنگ را از خود دور کنی میتوانی به همه چیز حتی آزادی برسی ، خانه و ماشین و لباس جای خود را دارد . مگر میشود مغزی که مطالعه کرده و منطقی است و راه را تشخیص میدهد برای بدست آوردن این چیزها مشکل داشته باشد ؟ آن کره خر الدنگ بی مطالعه اگر توانسته است تو ده برابر او میتوانی . با این تفاوت که به هر فاسدی اجازه نمیدهی که تو را قربانی زیاده خواهی خود کند . بساط این بیشرمی با امثال تو اجبارا برچیده میشود و طرف هم آدم میشود و براه می‌آید .
پس میبینی که سخت و غیر ممکن نیست و اگر تو خودت را آنقدر قابل بدانی که جزئی از جامعۀ واحد بشری هستی و در خلوت خود میتوانی برای یک هدف بزرگ آماده و هماهنگ شوی ، مشکل کاملا حل شده است .
یکی بمن گفت : برو بابا دلت خوشه ، فکر نون باش خربزه آبه ! و من گفتم : بله نان نان است و خربزه آب ، آب اول زندگی است و حیات از آب شروع میشود . نان هم از همین آب بدست می‌آید .
مهم اینست که یک کاری بکنی ... و من تلاش را از همۀ کارها بزرگتر میدانم . بمن میگویند : ما که کاری نمیتوانیم بکنیم . و من میگویم تلاش که میتوانی بکنی . تلاش صادقانه و با تمام قوا خودش بزرگترین هدف است . آغاز یک تلاش بمعنی رسیدن به بهترین نتیجه است . بنابراین هرگز نگو از من چه ساخته است .
تلاش صادقانه به هر نتیجه‌ای ختم شود قابل تقدیر است . یک ملتی حمایت میکند ، یک سازمان رهبری میکند یک استادیوم تشویق میکنند ، یازده نفر میدود و فقط یکنفر است که گل میزند . یک لشگر میمیرد تا یک پرچمدار به بالای قلعۀ دشمن میرسد و پرچمی را می‌افرازد . شما یک قطره از یک دریای واحد و یک سرباز از یک لشگر هستی .
البته اینجا قرار نیست کشت و کشتاری بشود ، نهایتا زحمت مطالعه و یک انتخاب را کشیده‌ای . اما اگر بجائی ختم نشد فکر نکن ضرر کرده‌ای . از اولین تا آخرین گام در راه مطالعه منفعت است . باور کن منهم از اینکه همین چند کلمه را فهمیده‌ام احساس رضایتمندی میکنم و از خودم ممنون هستم . بیش ازین مگر چه میخواهم ؟ سهم من از زندگی این نیست اما بدون تلاش لیاقت همین را هم ندارم .
سیمای حقیقی اخلاق اسلامی
اخلاق کثیف یا خر لنگ ؟
نزدیک به هزار و چهارصد سال از اختراع اسلام میگذرد و در ممالک تحت سیطرۀ اسلام زور و قدرت و رذالت ضامن اجرای موبموی تمام تفاسیر و چهره‌های مختلف اسلام و طبعا اخلاق اسلامی بوده‌اند . بعبارت دیگر تمام برداشتهای مختلف از اسلام هزار و چهارصد سال زمان برای خودنمائی و اعمال نظر در زندگی ممالک اسلامی داشته‌اند و منطقی بنظر میرسد اگر بگوئیم اسلام تمام زور خود را زده است ، خصوصا آنکه واقعا با اعمال زور بوده است یعنی حتی قدرت هم پشتیبان مواعظ بوده است اما نتیجۀ حاصله از این جهاد اکبر چیست ؟ این همه زمان و قدرت صرف تهذیب اخلاق بندۀ بیمقدار و عبد حقیر گشته است و از برترین دین خدا و خاتم رسل استعانت گرفته شده است اما اخلاق جوامع اسلامی کدام تفاوت مثبت را با گبر و بت پرست دارد ؟
تفاوت منفی و توحش بینظیر که نظیرش فقط در جماعت مسلمان دیده میشود بسیار است ، اما کجای مسلمان بهتر از غیر مسلمان است ؟ اگر جوانمردی بیاید و حتی یک نمونۀ ناچیز رو کند من دیگر حرفی برای گفتن ندارم اما بعنوان یک محقق سمج عرض میکنم که گشتم نبود ، نگرد نیست . اما موضوع مهمتر آنست که علت چیست و آیا باید اینرا از چشم کثافت باطنی و اغراضی که در پس این اخلاق نهفته است دید ؟ یا آنکه یک اشتباه تکنیکی در کار است که با مدیریت صحیح قابل حل است و یا دست خائن نمیگذارد نتیجۀ درست حاصل شود ؟
اخلاق اسلامی خر لنگ در گل مانده‌ای ست که باری را بمنزل نمیرساند .
حتی خود آخوندها هم دیگر از الهی بودن و غیر قابل مؤاخذه بودن دستورات اخلاقی اسلام حرفی نمیزنند چون بریششان آشکارا میخندند و موضوع را حول محور ایجابات و دلایل الزام آور رعایت این دستورات می تابانند ، پس منهم به ایجاب و الزام قضیه میپردازم . چه نیازی هست که بگویم یک اخلاق از طرف خدا آمده که نباید اینطوری از آب در بیاید !
ابتدا باید تعریف خود را از اخلاق اسلامی روشن کنم که منظورم از این عبارت چیست ؟ تمام بکن نکن ها ی اسلام را خلاصه کرده‌ام به اخلاق . جهاد بکن ، زنا نکن اینرا بکن آنرا نکن .. همۀ اینها یکجور اخلاقیست که اسلام آنرا تعریف کرده است و ناگفته پیداست که بیش از نیمی از آنها از نظر فرم و قالب ظاهری جزو بدیهیات اخلاق انسان هستند و اسلام طوری از آن صحبت بمیان آورده است که گوئی خودش مخترع آن است . بقیه هم استنباط حضرات بعد از محمد است که همینطور لاینقطع ادامه دارد و به آن اضافه میشود و این دیباچه گوئی اصلا قرار نیست که بسته شود .
زبان پر کنایه و ایجاز قرآن به هزاران دلیل ایجاد گشته است و اینگونه استفادۀ تفسیری که به هر رنگی در آید یکی از دلایل آنست که نیازش از همان ابتدا مشخص بود . با استفاده از این ویژگی و بحر بیکران احادیث هر آیت اللهی راهکار جدید رو میکند و هر دم از این باغ بری میرسد . اما همه سروته یک کرباس هستند و بد و خوبی در میان نیست .
اگر با قاعدۀ مشت نمونۀ خروار مثال بیاورم موارد جالبی برای اشاره هستند . مثلا همین حجاب اسلامی که گذشته از جنبۀ توهین آمیز و تحقیری آن نتایج بسیار زیان آوری را از خود بجا گذاشته است که اظهر من الشمس است و نیازی به اثبات ندارد .
زن محجبه اگر بمعنای مستتر در فلسفۀ حجاب رفتار کند بطور طبیعی کمرو و خجالتی است و چادر همیشه دقیقا مثل پرده‌ای بین او و واقعیت قرار میگیرد که مانع از تماس مستقیم زن با زندگی میشود . اگر هم کمروئی و خجالت نداشته باشد که حجاب را مانند لباسی با مدل خاص دیده است و نمیدانم این چه تمایزی ایجاد میکند که کسی آن را اینگونه تعصب آمیز بنگرد ؟ با توجه به آن که صراحتا از حجاب باطنی هم سخن بمیان آمده است و بیشتر از حجاب ظاهر به آن اهمیت داده شده است .
بنابراین باید از جنبۀ حالات روحی ایجاد شده از ایمان واقعی و رعایت کامل جوانب حجاب به آن نگریست و آنچه اسلام خواسته است همین است . زن محجبه با نوعی تقوی و پرهیز بار می‌آید و همواره در پس دیواری از فاصله با همه چیز زندگی میکند و این هم در صورتی حاصل میشود که ما زن محجبه را دارای شعور کافی و استنباط منطقی بالا فرض کنیم که با آگاهی کافی از جوانب امر به مسائل نگاه میکند و واقعا باید دید درصد اینگونه زنان ( یا مردان ً! ) مطلع و مسلط در جامعه چقدر است ؟ زن همواره خود را عادت داده است که خیره به چشمان مرد ننگرد و از بغل طوری که کمترین زاویۀ دید را داشته باشد به مرد بنگرد . آیا این احتراز به بقیۀ موارد لازم برای شناخت مرد سرایت نمیکند ؟ آیا این زن چگونه میتواند به شناخت لازم در مورد مرد برسد ؟ چگونه میتواند به شناخت باقی موارد زندگی برسد ؟ شما که میدانید انسان چگونه از عادات خود کپی برداری میکند و در موارد دیگر مورد استعمال قرار میدهد . زن با این دیدگاه دنیا را از بغل و گوشۀ چشم مینگرد و حتی خیره شدن به چشمی میکروسکوپ هم برایش مکروه بنظر میرسد . این چنین زن بدرد همان دوران اندرونی و بیرونی میخورد که از لای پرده سینی چای را به خواستگار میدادند .
پس لازم دیده شده است که نوعی تعدیل در این میان بوجود آید و این همانست که من میگویم . البته با تفاوت بنیادین در محتوی و منظر . تفاوت در این است که آخوندها با ویژگی یک آفتاب پرست به رنگ زمان در می‌آیند و با الزام کنونی ورود زن به جامعه و آشکار شدن اثرات سوء آنگونه بودن زن و برای آنکه همه چیز از کف نرود و نیز بدلیل سالها زندگی زنان ایرانی در سایۀ قانون منع حجاب رضا شاه و عدم امکان عملی بازگشت زن به دایرۀ سابق ، قدری سر کیسه را شل کرده و تجدد گرائی مکتبی را مد کردند و آنچه میدان دید ایشان بود همانا شعار حجاب محدودیت نیست مصونیت است بود . طبیعی ست که من از منظر متفاوتی به موضوع مینگرم .
حجاب نه تنها مصونیت نیست بلکه ممکن است سبب تشدید غریزۀ مرد شود . اگر قرار است زنان به هیچ شکلی مردان را تحریک نکنند میشود از ادکلن راسو و یا نقابهای هلووین استفاده کرد . آیا مدهای جمهوری اسلامی را دقت کرده‌اید که بدتر از مینی ژوپ افراد را جلب میکند ؟ آیا مصونیت زنان کشوری همچون ترکیه چگونه تأمین میشود ؟ اسلام در مورد حجاب میتوانست نهایتا چند توصیه برای خانمها داشته باشد نه اینکه اجبارا کفن سیاهی دور آنان بپیچد . زنی که به اجبار پوشیده شده است چه ویژگی دارد ؟ تأمل در اینموارد بما نشان میدهد که عملا حجاب یک تئوری و اخلاق وامانده است .
از سوی دیگر حجاب حتی در صورت رعایت اختیاری آن بجز افزودن بر مشکلات زن و بالطبع جامعه هیچ نتیجۀ دیگری ندارد . از مشکلات دم دستی آغاز میکنم که در تابستان گرم کشور ما زن بیچاره تحت چه شکنجه‌ای ست ؟ قدری آنطرفتر به عوارض روحی مسئله بر میخوریم که گریبانگیر زنانی میشود که فرصتی برای ارضاء طبیعی ترین و قویترین غریزۀ خود که همانا خودنمائی است ندارند . اینگونه عوارض روحی را چنانچه آزادانه مورد تحقیق و پیگیری قرار دهید از بسیاری مشکلات خانوادگی و ناکامیهای شغلی و تحصیلی و ... سر در می‌آورد . زنان کشور ما همواره از هول حلیم توی دیگ افتاده‌اند و برای آنکه از شر امل بودن رهائی یابند با کله به چاه بدنامی سقوط کرده‌اند . این فشار غیر معقول که امروزه با تبدیل جهان به دهکده‌ای کوچک و افزایش ارتباطات با دنیای آزاد بینهایت افزونی یافته است زنان ما را از حالت تعادل خارج ساخته و غیر قابل پیش بینی نموده است . چه کسی میتواند منکر کمبودهای از همه رنگ زن ایرانی بشود ؟ اگر پانصد دلیل مختلف برای این وضعیت زنان ردیف بشود مطمئنا همگی وابسته و پیامد حجاب هستند . آمارها نشان دهندۀ اختلاف فاحش زنان متخصص در ایران ودنیای آزاد هستند و این بدلیل نگرش حجاب و خصوصا اجباری بودن آنست . شامورتی بازی چیزی را حل نمیکند و اگر چه در ظاهر آمار زنان دانشجو بالا است اما در آخر پاییز جوجه‌های ناچیزی قابل شمارش هستند . به عرصه‌های اجتماعی و میزان حضور زن نگاهی بیاندازید و غیر از حجاب عاملی برای آن بیابید . حتی حضور آماری هم میتواند مورد قبول باشد در حالیکه مهم راندمان آمار است .
حضور فلسفۀ حجاب از دیر باز در ایران سبب ایجاد تعصبات کور و جنایات خونین و غیر خونین بیشمار گشته است . اینهمه تنگنا برای زن جواز حیات خود را از حجاب گرفته است . حجاب باعث ایجاد این دیدگاه در مرد شده است که حرکت آزادانۀ زن بی حرمتی به مرد و یکجور بی ناموسی است . فلسفۀ مردسالاری در اسلام چندان ارتباطی با معقولات و اقتصاد و زور بازو ندارد و بسیارند شوهرانی که زن ذلیل هستند و از زن خود کتک میخورند ( مثل خود من ) . اما در عین حال همگان معترف هستند که ساختار جامعه مرد سالارانه است و هنوز هم بمحض ایجاد مشکل همۀ نگاهها معطوف به مرد است و از زن توقع حرکت مؤثر نمیرود و معمولی ترین حرف زن در خانه اینست که تو مرد خانه هستی . این جمله در همه جای دنیا با همین معنا بکار میرود اما قبول کنید که در ایران آهنگ دیگری دارد . اگر رهائی از این دام برای زنان منوط به توانائی خودشان بود هیچکدام شکایت واردی نداشتند اما اکنون توانائی آنها مطرح نیست و قانونا به آنان ستم میرود . خیال نکنید که فقط زن از این موضوع آسیب میبیند و همانطور که در همۀ موارد خشک و تر با هم میسوزد اینجا هم مرد بیش از زن از عوارض حجاب در عذاب است . حس ناکامی و سرخوردگی و حقارت زن باضافۀ حجب و حیا و اسارت در سنن تعصب آمیز حس و حالی برای زن نمیگذارد که به مرد منتقل کند . خانۀ مردی که زنش این اخلاق اسلامی را رعایت میکند همیشه بیحال است و رختخواب سرد آنان بزودی یکنفره میشود . پدر و مادر چند نفر از شما هنوز شبها را با هم میخوابند و این جدائی در مرافعات خانوادگی چقدر مؤثر است ؟ البته اسلام خیلی روی این قضیه مانور داده و من روایات مختلفی دیده‌ام که ثواب بیشمار برای لبخند مهر آمیز و بوسه و همبستری منظور کرده است اما حتی اگر یک روبوت دیجیتال هم قرار بود این دو برنامه را توأمان انجام دهد قاطی میکرد .
عوارض همین یک مسئله بحدی وسیع است که چندین کتاب قطور را میتوان صرفا به آن اختصاص داد و باز هم اصل مشکل ناگفته باقی بماند . مثلا کافیست یک قدم از خود زن فاصله بگیریم و به نتایج حجاب مثلا در وادی ورزش بپردازیم . یا توریسم یا صنعت و تبلیغات یا هنر ومخصوصا سینما و یا .. ویتامین D، ! .. همین ویتامین معمولی ومهم که باید از طریق مادر به نوزاد برسد ، بله واقعا به ویتامین D بپردازیم ، آیا زنان ما باید چگونه آفتاب بگیرند ؟ همسر من میپرسد آیا ما هیچوقت نمیتوانیم شنای یکدیگر را ببینیم ؟ کنار دریا در همه جای دنیا چه معنائی دارد و در ایران به چه معناست ؟ اینهمه ورزش زنان وجود دارد و ظاهرا قرار است تا ابد زنان ما بی نصیب از این باشند . تکلیف رقص و آواز زنان که دیگر معلوم است . باشگاههای ما در هر مسابقه بیش از چند برابر تماشاچیان خود را از دست میدهند و از شور و انگیزه‌ای که حضور زن در جایگاه تماشاچی میتواند ایجاد کند محرومند . هیچ شرکتی برای اسپانسر شدن پا پیش نمیگذارد و تبلیغات یک خدمات بدون حضور زن من نمیدانم چه تأثیری خواهد داشت ؟ ملاها میگویند غرب از زن استفادۀ ابزاری میکند و من میگویم شما هم برای نمایش غیرت خود آنها را فدا میکنید . اگر آنهمه زن در دنیای آزاد جذب مشاغل ایجاد شده از حضور خود بعنوان مثلا مانکن یا هر شغل دیگری هستند ، ما چه اشتغالی در عوض برای زنان داریم ؟ آیا درآمد مردان ما برای امرار معاش خانواده کافیست ؟ آیا اینهمه زنی که امروز توی خیابان هستند به غیرت آقایان لطمه نمیزند ؟ زنان کافه‌های امارات و ترکیه و .. چطور ؟ آیا اگر زمینۀ حضور در مشاغل دیگری فراهم بود همۀ اینها باز هم روسپیگری را پیشه میکردند ؟ یک حساب سر انگشتی میتواند فاجعه را باز گو کند که حجاب چند زمینۀ اشتغال را برای زنان و مردان از بین برده است و انتخاب بین این دو توسط چه کسی صورت گرفته است ؟ آیا این انتخاب اگر برای فرار از فساد بوده است ، مؤفق بوده‌اند ؟ فکر میکنم همۀ شما موافق باشید که نتیجۀ معکوس داشته است و زنان ما بیش از هر کشوری در دنیا گرفتار فساد آشکار و پنهان هستند و علیرغم همه چیز عذاب آنها غیر قابل توصیف است . همۀ اینها برای چیست ؟ کمی به این سؤال فکر کنید تا پوچی مغز آخوندها را دریابید که هنوز در بند گهی هستند که هزار و چهارصد سال پیش خورده شده . البته پوچی هم نیست و یک خریت غرض آلود است . صرفا بدلیل آنکه غرور احمقانۀ مردها را که هیچ دلیل مستندی برای اثبات برتری خود بر زن نیافته‌اند ارضا کند . تمام قوانین اسلام همین طور است یعنی به سمتی شنگ میکند که باد بیاید ، به دهن جامعه نگاه میکند که کدام نظریه طرفدار بیشتری دارد و سنگ همان را به سینه میزند و کار خودش را میکند . جامعه هم عادت کرده است که شعارها را نگاه کند و اعمال برایش مفهوم نیست . تمام حزب الهی هائی هم که دیده‌ام دست پروردۀ همین نگاه هستند و فقط به صرف اینکه این ریش و پشم و این حرفها به صرفه است و پول میکند به این مسلک در آمده‌اند و اگر فردا قیافۀ دیگری توی بورس باشد به همان رنگ خود را تزئین میکنند . یکیشان را یادم هست که توی محلۀ ما قهوه‌خانه داشت و توی دکانش عکس شاه و خمینی را از پشت به هم چسبانده بود و به محض آنکه کفۀ ترازو به طرف هر کدام سنگین میشد عکس را از همانطرف می‌چرخاند و نشان میداد . خود من شاید ده بار این عکس را از هر دو طرفش دیدم که عوض شد . الآن هم همین مردک نصف آن بازار را صاحب شده است و حسینییۀ پر رونقی دارد .
فکر میکنید این ناجوانمردیهائی که رواج پیدا کرده است از چیست ؟ نگاه کاسبکارانۀ اسلام و محو عنصر انسانی این را رقم زده است . حتی یک مورد دعوت به کار خیری در اسلام وجود ندارد که ثوابش را به ریال مشخص نکرده باشند . اسلام فاقد قدرتی است که انسانیت فرد را به حدی پرورش دهد که صرفا برای ارضای حس انساندوستی یا برای آنکه به خودش ثابت کند هنوز انسان است کار خیری انجام دهد . از طرفی هم انسانیت و قوی بودن حس انسانی در یک فرد دشمن خطرناک اسلام است و یک انسان هرگز به خفت تسلیم تن در نمی دهد . آدمی که اسلام او را تربیت نکرده باشد آنقدر تسلیم جهنم و فریفتۀ بهشت نمیشود که روزی پنج بار بخاطرش سجده کند .
همین سجده کردن وهمین گریه و انابه حس جبن و ذلت به انسان میدهد و تسلیم او را در مقابل هر چیزی که بوی منفعت و قدرت داشته باشد باعث میشود . اگر میشود یکدقیقه از قید شعارهای جمهوری اسلامی خودتان را خلاص کنید و به این چیزی که الآن عملا دارد واقع میشود نگاه کنید . عملا همین که میگویم رخ داده و ما علیرغم همۀ فشارها و فسادهائی که زمان شاه یک دهمش را نداشتیم باز هم خفقان مرگ گرفته‌ایم و من میگویم که حتی اگر اوضاع اینجوری هم نبود و حتی اگر یک آدم سالم هم در رأس قدرت بود باز هم باید هرچند وقت یکبار توی خیابانها خودی نشان میدادیم و چند شیشۀ ادارات را میشکستیم . زیرا این تسلیم و جبونی هر آدم سالمی را هم از راه بدر میکند که خوب حالا بیاییم کمی هم دیکتاتور بازی کنیم .
صرف نام قوی یک تیم خارجی باعث میشود با حالت یک شکست خوردۀ واقعی به میدان برویم و قبل از آغاز بازی نتیجه را باخته باشیم . انسان همین است و آخوند این را خوب شناسائی کرده و از یک راههائی خود را به مقصود میرساند که به عقل جن نمیرسد . من هیچ اخلاقی را خطرناکتر از این نحوۀ نگرش به خداوند نمیدانم . این دیانت که اسلام رو کرده است از خارج شدن کرۀ زمین از مدار خود خطرناکتر است .
شما به قوانین محرم و نامحرم دقت کنید و همین الآنش که مثلا خیلی بهتر شده است را در نظر بگیرید که چه فاضلابی است ؟ و فکر کنید اگر قرار بود به همان شکلی که در قرآن نوشته‌اند اعمال شود چه مستراحی از آب در می‌آمد ؟ این که الآن دختر و پسر میتوانند یکجورهائی قیافۀ یکدیگر را قبل از ازدواج ببینند یک بدعت آخوندیسمی محسوب میشود و حاصل همان آفتاب پرست درونی آخوند است و گرنه خوابی که قرآن دیده بود الآن به یک نسل کشی تعبیر میشد . قرآن که مثل آشغال زیر دست و پایتان ریخته است ، یکیش را بر دارید و ببینید در باب روابط محرم ونامحرم چه میفرمایند ؟ !
تنها دلیلی که الآن جامعۀ ایران روی کاغذ یک کشور محسوب میشود و از هم نپاشیده است همین گریزهای مقطعی و خودسرانۀ مردم از قوانین اخلاقی اسلام بوده است . اگر راهی برای این وجود نداشت میدانید الآن چه وضعی داشتیم ؟ فقط الاغها زیریک سقف با هم بودند انسان چگونه میتواند بدون شناخت لازم ازدواج کند ؟ با قانون اخلاقی محرم و نامحرم چگونه شناختی حاصل میشود ؟ آیا اسلام نمیداند حتی یک بچۀ هفت هشت ساله هم حجب و حیای طبیعی لازمه را دارد ؟ یا اینهم یکی از همان بدیهیاتی است که اسلام شورش کرده و آنرا از آن خود میداند ؟ اگر این مسئله در حیطۀ پزشکی مطرح شود واقعا خر در چمن میشود . ظاهرا همین هم شده است و چند وقت پیش با وقاحت تمام قانونی برای این هم گذاشته شد اما نمیدانم در عمل تا چه حد اجرا شده است زیرا با این قانون حتی وحشیان آمازون هم به ریشمان میخندند .
من اعتراف میکنم که بهیچ قیمتی نمیتوانم یک آدم دو جنسی را در کنار خود تحمل کنم اما این باعث نمیشود که حق آنها را نادیده بگیرم و اصولا همین کلمۀ حق هم که در اینگونه موارد بکار میرود را قبول ندارم و احساس میکنم با یک نوع حس حق به جانبی ابراز میشود که بجز کثرت عددی دلیل وجودی دیگر ندارد . یعنی این از آن نوع اکثریت هائی نیست که مثلا در یک انتخاب دمکراتیک ملاک حقانیت محسوب شود و از نوع قانون جنگلی است . این کثرت آدمهای با جنسیت معلوم که امروز هست و ممکن است فردا عوض شود نباید باعث شود که با قدرت به موضوع نگریسته و از اینکه اجازه میدهیم چند آدمی که مثل ما نیستند به زندگی خود ادامه دهند ، احساس بزرگوارانۀ شفقت آمیزی به ما دست دهد . گوئی از حق خود در یک موردی گذشت کرده‌ایم و به این دلیل باید مورد تقدیر ویژه قرار بگیریم . خیر این از طبیعی هم طبیعیتر است که این دنیا مال کسی نیست و مال هر موجودی است که در آن نفس میکشد و آزاری برای کسی ندارد . انسانی که بدلیل یک ویژگی هورمونی دو جنسی بدنیا می‌آید را آنوقتها با نام قوم لوط می شناختند و عینک سدوم روی چشم همه بود . هزار و چهار صد سال پیش علم تا حدی که دلیل چنین حالتی را تشخیص دهد پیشرفت نکرده بود و اسلام برخورد قهر آمیز و سرکوبگرانه را در قبال آنان پیشه کرده است . آیا امروز که دلیل علمی این وضعیت طبیعی یک انسان از نظر همۀ دنیا برسمیت شناخته شده است آیا راهی جز تعدیل قوانین آتش زدن و سنگسار و اعدام و گورهای دسته جمعی بی نام و نشان و کفرآباد و .. باقی مانده است ؟ به شما اطمینان میدهم که اگر دست روی هر قانون اسلامی بگذارید ثابت میشود که امروزه کاربرد آن غلط و مضر است و در واقع معدود قوانینی بوده‌اند که حتی در زمان خودش هم قابل اعتراض نباشد و یکجورهائی با زمانۀ خودش هم سنخیت ندشته و صرفا برای خالی نبودن عریضه آورده شده است . برای اثبات این حقیقت هم فقط کافیست که به مسائلی مثل تغییر قبله یا گذاشتن ریش و پشم که امثالشان فراوان است نگاهی بیاندازید که یکی یکی در اثر گذشت زمان و روشن شدن نیازها صورت گرفتند .
به نظر شما احکام مربوط به استمنا آیا قابل اجراست ؟ آیا معقولانه است ؟ آیا جور در می‌آید ؟ مثلا توجه کنید که اگر استمنا بقول محمد بد باشد یعنی اینکه باید شهوت خود را با جنس مخالف ارضا کرد . اگر مثل ایران در بند جمهوری اسلامی تا سن چهل سالگی جور نشود که ازدواج کرد آدم باید چه خاکی بر سر بریزد ؟ زنا سنگسار است ، ازدواج گران است . یا باید دچار عقدۀ اودیپ شد یا اینکه مرد و خیال خود را راحت کرد .
آیا به واژۀ صیغه که یک ساعتۀ آن هم در حجره‌های امام رضا و امام معصومه و سرور همۀ آنها امام خمینی به وفور موجود است فکر کرده‌اید ؟ من به آن میگویم جنده خانۀ اسلامی و فرقش با جنده خانه های دیگر اینست که کارت بهداشتی در کار نیست تا بدانی طرف ایدز دارد یا نه ، و دیگر اینکه سه بار باید ژتون تهیه کنی . یکی برای حجة الاسلام دلال محبت و یکی برای ضعیفه و یکی هم برای امام رضا که بنگاه امر خیر را دایر نموده است و باید از شکاف گشاد شیشۀ ضریح مطهر اخ کنی . اگر هم جا نداری و همان توی یکی از حجره‌های دور و بر زفاف میکنی پول ملای جاکش هم علیحده منظور خواهد شد . اینها را اگر سعادت نداشته و ندیده‌ای برو ببین . همین امشب برو جمکران و دور و بر چاه محل سکونت آقا ببین چند پیشنهاد نانجیبانه دریافت میکنی ؟ از هر جای قم هر جور خلافی بخواهی آدرس حرم معصومه را بتو میدهند . توی مشهد از صیغه‌ای گرفته تا هروئین و حشیش آدرسش آستان قدس رضوی است .
ربا ، نزول ، برده‌داری ، زنا ... کدامیک از این دستورات و احکام قابل اجرا بوده است ؟ جامعۀ اسلامی خودش را مسخره کرده و آدم مسلمان شجاعت اینرا ندارد که توی آینه نگاهی به خودش بیاندازد . باور کنید هر بار که پای مجالس وعظ و خطابه به جمعیت حاضر نگاه میکنم منظره‌ای را بیاد می‌آورم که یکبار در جوانی وقتی به یک گاوداری وارد شدم دیدم . گاوها لمیده بودند و با چشمهای شیشه‌ای به ناکجا آبادی که در ذهن یک گاو هست نگاه میکردند و خورده‌ها را نشخوار میکردند . اگر چه میدانم همۀ آن جمعیت مزدوران رژیم هستند که در حقیقت شغلشان همین پر کردن جلوی دوربین است ، اما همانها هم آدم هستند و در موردشان یکجور حس ناتورالیستی به انسان دست میدهد که مجبور است خیال کند قابل اصلاح هستند .
موسیقی را حرام و غنا دانسته‌اند و خمینی را اگر نیشگون نمیگرفتند توی عالم نشئه‌گی منچ را هم ممنوع میکرد . شطرنج چه داشت که پنج سال طول کشید تا خمینی حرفش را پس بگیرد و آنرا آزاد کند ؟ اگر در مورد موسیقی هم همینکار را نمیکرد و هنوز ممنوع بود الآن سرود جمهوری اسلامی را با نقاره میخواندند . موسیقی را برای حال کردن گوش میدهند و باید تأثیر دگرگون کننده داشته باشد تا آدم استفاده کند . اگر قرار باشد برای عروسی مؤذن زاده را بیاوریم بخواند موسیقی اسلامی رعایت شده است ؟ نگاه گناه آلود اسلام به تفریحات و اصرار به جایگزین کردن تبسم بجای خنده جز یک ملت خسته که هیچ مفری ندارد چه نتیجه‌ای داشته است ؟ فکر میکنید خود آقایان سپاهی و بسیجی و دیگرانی که مأمورند خنده را بر لب ملت جراحی کنند خودشان قادرند اینگونه زندگی را تحمل کنند ؟ خیر این آقایان وخانمها را پاسپورتشان را نگاه کنید تا ببینید چند ماه از سال را در بانکوک و مالزی میگذرانند . سیاست جمهوری اسلامی در باب تفریحات جیب کشورهای همسایه‌ای چون دبی و ترکیه و بقیه را پر کرد . همه خنده و عشق و حالشان را آنجا میکنند ، قهر و غضب و اخمشان برای ایران است . کدام سیاست اینها نتیجۀ مثبت داشت ؟ .. نه واقعا این برای من سؤال است که این حضرات با اینهمه ادعا که ..ون خر را پاره میکند چه گهی خورده‌اند ؟ کدام قاعدۀ بازی را تغییر دادند ؟ صمیمانه میگویم یکنفر مرا از اشتباه بیرون بیاورد که آیا درست است اینکه این آقایان هیچ نقطۀ مثبتی نداشتند ، یا نه ، داشته‌اند و من بی خبرم . اگر اشتباه نکرده‌ام و درست فهمیده‌ام پس اینهمه ادعا برای چیست ؟ بجای ساواک اطلاعات را آورده‌اند که آن کجا واین کجا ؟ بدتر از شاه جواب اعتراضات را نمیدهند که میدهند . یکذره انسانیت داشتیم آنهم رفت . معرفت و لوطی گری را بی خیال . خنده‌ها به گریه تبدیل شد . مستعمرۀ آمریکا بودیم حالا مستعمرۀ روس و چین و عرب و .. هستیم . یک دانه شهر نو داشتیم حالا همۀ خیابانها شهر نو شده است . اینها ادعایشان چیست و به چه مینازند ؟ بند کرده‌اند که برای یک پیچ بستن باید مستشار می‌آمد . حالا که خودمان هستیم چه کرده‌اید ؟ من میگویم ده برابر اینکه خودتان میگوئید بچه‌های ما پیشرفت کرده‌اند و حقشان هم بیش از اینهاست . ایرانی در همۀ علوم ارباب بوده است . اگر آزاد بودند و امکانات داشتند از هر کوچۀ ایران یک اینشتین بیرون می‌آمد و بر منکرش لعنت . اما فایده‌اش چه بوده و آیا یک آفتابۀ بدرد بخور ایرانی توی بازار هست ؟ اگر قرار به توجیه است که خوب شاه هم میتوانست واقعیتی را بگوید که ما اول راه رفرم اقتصادی و انقلاب سفید بودیم و شرایط را آمریکا تعیین میکرد . آمریکا به این سرعت اجازه نمیداد که ما صاحب تکنولوژی شویم و بعد از بند کردن سر خر میشد یواش یواش از آنان امتیاز گرفت . مگر ما چه داشتیم که وسط دعوا نرخ تعیین کنیم ؟ آیا حضرات میخواهند بگویند ناسیونالیسم شان بیش از شاه است ؟
دزدی ، دروغ ، ریا ... ! .. یک کمی ، بله فقط یک کمی فکر کنید . بگذریم از این که خمیرۀ اسلام و آخوند را با همین ها سرشته‌اند ، اما آیا واقعا بدون این افعال راهی برای ادامۀ حیات هست ؟ توی آرمانشهر منهم اینها ممنوع است اما نمیشود و از طرفی موارد بسیاری هستند که وجودشان قطعا لازم است و بسیاری از مفسرانی هم که برای علاج مشکلی که پیش آمده و کاریش نمیشود کرد راهکارهائی پیشنهاد کرده‌اند ، راهکارهایشان بنوعی راه گریزی از اعمال این قوانین بوده است . حتی در صمیمانه‌ترین دوستی‌ها هم کمی ریا لازم است . دروغ بسیاری وقتها از حقیقت کارآمد تر است و عقل هر خری میتواند تشخیص دهد که کجا خوبست و کجا بد . این اشتباه اعمال قانون بر اخلاقیات ثمره‌ای جز این ندارد . بشر میخواهد برای راحت کردن وجدان خود که مو را از ماست میکشد آنرا بایکوت کند و به بازی کردن و چپ و راست کردن قانون بپردازد که به تعبیر خودش این قانون این شکلی است و من الآن دارم قانونی عمل میکنم . گفتم که قابلیتهای درونی انسان برای تنظیم عملکردها کافی است و معیار بد وخوب هر حرکتی در ما هست و اگر چیزی مثل اسلام انسانیت ما را خفه نکرده باشد میفهمیم که کار ما اگر چه مطابق فلان قانون درست است اما آن یک قانون اشتباه و کور است و میشود چنین چیزی را تشخیص داد . بنابراین اینکه میگویم بعضی جاها دروغ لازم است این یک قانون نیست و آزاد هستی بر طبق تشخیص خودت که با تمرین و مطالعه قابل ترفیع است حدود و زمان و مکان را مشخص کنی .
اسلام بزرگترین نعمت برای استثمارگران بوده است و این ویژگی را توسط اخلاق اسلامی ایجاد کرده‌اند . بخش اعظم پیشرفت صنعتی و رفاه اجتماعی غرب با استفاده از منابع دنیای اسلام تأمین شده است و ما اعم از منابع معدنی و انسانی لازم برای چنین حرکتی را در اختیارشان گذاشته‌ایم و نصیب خود ما چه بوده است ؟ کدامیک از ما میتواند ادعا کند به اندازۀ یک سگ خانگی آنان امکانات زندگی دارد ؟ این وضعیت توسط اسلام بوجود آمده است و ما درگیر این جفنگیات هستیم و همه چیزمان بغارت میرود . امام خمینی احکام طهارت برایمان آورده است و یک بند انگشت باید داخل مقعد شود . اول پای چپ و بعد پای راست . سرپا نشاشیم ... !
یکی از دوستان میگفت با یک بند انگشت ما را عادت میدهند که اگر فردا چیز دیگری وارد مقعدمان شد طبیعی باشد و اعتراض نکنیم . آیا اگر این کاسه توالتهای جدید را محمد میدید باز هم آن آیات مربوط به شاش سر پائی نازل میشدند ؟
من نمیدانم این خواب مغناطیسی چگونه خوابی است که بیداری ندارد . چه نیازی هست که مثل ملا نقطی ذره‌بین دستم بگیرم و دنبال پیدا کردن مضرات بقیۀ اخلاقیات اسلامی بگردم ؟ خودتان عقل دارید و کمی سبک سنگین کنید که در واقع اسلام کدام حرف معقول را زده است که امروز به کار من و تو بیاید ؟ چگونه ممکن است این ممکن باشد که به کار امروز بیاید ؟ هزار و چهار صد سال فاصله‌ای نیست که نادیده گرفته شود و اگر چشم داشته باشید تمسخر و تحقیر را در نگاه خود آخوندها میبینید که نثار مستمعان میشود .
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است . این گرگ سالهاست که با گله آشناست .
رگ خواب من وتو توی دست اوست که در مقابل هر چیزی که بوی خوبی و پاکی میدهد ضعیف و خود باخته هستیم . لباس بره را بر تن گرگ باور کرده‌ایم . این بیغوله یک ده آباد ندارد ، این قبری که رویش گریه میکنیم مرده تویش نیست . اسلام آن مظهر خوبی که من وتو فرض کرده‌ایم نیست . آخوند آن کسی که ما را به سلامت از این گرداب بیرون ببرد نیست ، او فقط به فکر جیب خودش است . اخلاق اسلامی یک خر لنگ است که نه تنها رفع فساد نمیکند بلکه خودش عامل فساد است . عالیترین معلم اخلاق برای من و تو همان حس ظریفی است که قبل از انجام یک کار خوب یا بد بسراغمان می‌آید . باید یاد بگیریم در درجۀ اول انسان باشیم و به فکر پاسخ مادی برای خوبیها نباشیم . این خلق و خوی کاسبکارانه همان چیزیست که دل را سیاه میکند و نمیگذارد با هم متحد شویم . دشمن ما را اینجوری بار آورده است که فاتحۀ مفت برای پدرمان هم نمیدهیم . همسایۀ بغل دستی خود را میشناسید ؟ صلۀ رحم خوب است اما آیا شرایطش را داریم ؟ این یک مهندسی بسیار دقیق است که جزء جزء آن حساب شده است و مثل طبیب سوزنی دقیقا میدانند برای رفع چشم درد باید کف پا را سوزن سوزن کرد . به نعل میزنند و به میخ . خودشان قاعدۀ ثواب را جا می‌اندازند و بعد که ملت محاسبه گر از آب در آمد مطمئن میشوند که دیگر وحدتی حاصل نخواهد شد .
روشن ضمیری برایم حکایت آن شهر را گفت که مردمش با هم متحد بودند و این پادشاه را به هراس انداخته بود و از وزیرش پرسید که چاره چیست ؟ وزیر گفت که دستور بده هر کدام از اهالی دو عدد تخم مرغ بیاورند و توی میدان شهر بگذارند . آنشب میدان شهر پر از تخم مرغها شد . فردایش گفت که حالا جارچیان را بگو جار بزنند که تخم مرغها را نمیخواهیم بیائید و آنها را ببرید . وقتی که هر کس آمد و دو تخم مرغ برداشت وزیر گفت که از امروز دیگر وحدتی در میانشان نیست و جدائی و تفرقه است ، زیرا نانشان با هم قاطی شد !
این همان فلسفه‌ای است که در پس اخلاق کثیف ثواب اسلامی نهفته است : میتوان با سکه‌ای ناچیز ایمان یافت ! ..
کتاب سیاسی امروز یا کتاب زمان
بعضاً کتاب سیاسی و دانشنامۀ سیاسی با هم عوض میشوند . نویسندگان محترمی که قصد سیاسی نوشتن دارند اتوماتیکی فهرستی از اطلاعات تخصصی را نیز ضمیمۀ دو کلمه حرف اصلی خودشان میکنند . میخواهند بگویند مثلاً اشخاص دیگری نیز هستند که فلان کار بخصوص را انجام داده‌اند ، از روز بیگ بند به بعد هر کس با این قضیه اسمش ثبت شده را مینویسند . برادر جان برای این مطلب بخصوص همان یکی دو اسمی که یادت مانده است را مینوشتی کافی بود . بعضی شان رسماً دروغ میگویند و طوری که راجع به یک پاراگراف ، کتابی مربوط به آنرا باز میکنند و از لای آن دو سه تا اشارۀ تکان دهنده بیرون میکشند و توی پاراگراف مذکور جای میدهند که اینطور استنباط شود که ختم آن مبحث هستند ، در صورتیکه بیش از من و تو چیزی نمیدانند و ادای مغزهای سیاسی را در می‌آورند . این یعنی ملوث کردن همه چیز . یعنی قاطی کردن مسائل متفاوت با یکدیگر . آنکس که دنبال دیدگاه روز است مجبور میشود کتاب را آنالیز کند . خلاصه خاک توی سرتان با این کتاب نوشتن تان ، بیائید از من یاد بگیرید .
این کارها از نظری خوبست که بهر صورت بار اطلاعاتی دارد و از نظری بسیار بد است چونکه خواننده در همۀ کتابهای دیگر هم دنبال تم مشابهی میگردد و منکه سوادم نم کشیده یا کتابهائی که اصولاً هدف متفاوتی دارند و نیازی به این افکتها ندارند از اعتبار می‌افتد . بایستی نوع کتاب و هدف آنرا کاملاً مشخص کرد و به نام کتاب وفادار بود و هماهنگی تم کتاب را با آن حفظ و رعایت نمود
کتابی که هدف آن ایجاد و اصلاح یک حرکت سیاسی است میتواند از اطلاعات آماری یا تاریخی و امثالهم در راستای هدف یاری بگیرد اما الزاماً نبایستی ماهیت علمی داشته و تنها این جنبه را پرورش داده باشد . شاید دیر بازی نباشد که اینگونه مقالات و وبلاگ ها رایج شده‌اند اما همین هم انتظارات خواننده را جهت بخشیده و مردم امروزه به یک نوشته به چشم دائرة‌المعارف نگاه میکنند . اطلاعات علمی با گرایش سیاسی چیز بسیار مفید و ضروریست اما نبایستی از همۀ کتابهای سیاسی توقع داشت که دارای چنین تم واحد باشند . مثلاً کتاب من هم میتواند یک کتاب سیاسی محسوب شود و الآن با اجازۀ شما منهم یک آدم سیاسی هستم که رژیم دنبالش میگردد . شوق آور است .
شرایط امروز ایران ویژگیهای جدیدی را به نوشتۀ سیاسی پیوند زده است و نوشتجات رنگ و بوی غیر متعارفی بخود گرفته‌اند . من اینرا بفال نیک میگیرم چون بخودم شجاعت نوشتن داد و همچنین میتواند برای دیگران تمرین اظهار نظر باشد . امروزه کتابها از آن نظر مورد توجه هستند که بتوانند دیدگاههای جدید و مفیدی را ارائه کنند . با این تعاریف چنان که در مقدمه نیز بعرض رسید قصد من آنست که نوشتۀ سیاسی را از حالتهای تار عنکبوت گرفته و کپک زده و انحصاری آن خارج کرده و به آن چیزی که باید باشد یعنی مقوله‌ای در دسترس مبدل نمایم و همگان را تشویق کنم در آن مداخله و مشارکت داشته باشند . این موجب میشود تا طیف گسترده‌تری از مردم غرابت خود را با چنین مبحثی از بین ببرند .
وظیفۀ طیف بیدار جامعه پر کردن دست و پای ملت از منابع اطلاعاتی است . هر کس باید بداند که برای حرف زدن هیچ آدابی و ترتیبی مجوید . کی گفته است کتاب سیاسی باید چنین و چنان باشد ؟ آدم سیاسی باید شق ورق باشد . کتابهای کمیک سیاسی بسیار قوی وجود دارند که اتفاقاً دور از دسترس هم نیستند و همۀ ما با کمی سعی و تلاش میتوانیم نوشتن یکی از آنها را امتحان کنیم . هر کسی به نوبۀ خود تجاربی دارد و بخشی از مسائل را بدلیل سروکار داشتن با آن از زوایائی دیده است که فیثاغورث ندیده . دوستی دارم که اگر خاطرات دوران بستری شدن و مرگ امام خمینی را بنویسد همان کتابش به تنهائی برای براندازی نظام کافیست . زیرا خودش پرسنل خاتم‌الانبیاء 2 بوده است و همه چیز را شخصاً دیده است . خوب اگر این آدم که هنوز هم از یادآوری آن مسائل خون خونش را میخورد با مقولۀ نوشتن آشنا بود و اینرا بصورت کتابی که الزاماً نمیخواهد خیلی ادبی باشد مینوشت ، بالاخره آنرا به اینترنت میداد و خوراک خیلی رسانه‌ها میشد . او چیزهائی دیده که هیچ نامحرمی نمیتوانست ببیند و اگر با من برخورد نمیکرد شاید حرفهایش را بگور میبرد . یا همینطور یک افسر انتظامی که خودش را بعنوان یک نمونۀ فساد نیروی انتظامی معرفی کرد یا خیلیهای دیگر که من در ضمن جستجوهایم کشف کرده‌ام . هر کدام اینها با شرح و تفسیرش میتواند در روشنگری ملت مؤثر باشد .
من میخواهم این وضع را عوض کنم و اگر شما هم کمک کنید سریعتر بهدف میرسیم . در بخش مربوطه اهم دیده‌هایش را نوشته‌ام و میتوانید بخوانید .
من با این وضعیتم کتاب سیاسی مینویسم تا تأثیری بر روند سیاسی فعلی داشته باشد . باور کنید همه جور آدمی میتواند سیاسی باشد و کتابش تحت شرایطی کتاب سیاسی شمرده شود .
از قرار مجموعۀ این تلاشها بیش از آنچه معمول است مؤثر افتاده و جمهوری اسلامی تکاپوی گسترده‌تری را برای مبارزه با آن آغاز کرده است اما با تمام اینها اینترنت هنوز هم بهترین راه عرضۀ افکار سیاسی است .
نباید از چیزی به نام اشتباه هراسید . اینجور هراسها فقط بازدارنده است . شما از اینطرف یک چیزی را میفرستی روی خط ، از آنطرف دوست دیگری آنرا اصلاح میکند . اینجوری انگار که توی یک میتینگ هستیم با هم اطلاعات را رد و بدل میکنیم و تمرین دوستی و تفاهم و نهایتاً یکدلی . آنها هم که اینترنت ندارند بالاخره یکجوری مطلع میشوند . همۀ ما دوستانی برای گپ زدن داریم .
من خود میتوانستم خیلی نوشته‌ها را از بین ببرم . نوشته‌هائی را که میدانستم مقطعی بوده‌اند و تنها زبان لحظه‌های گذرائی بوده‌اند که در افکار هر کسی میگذرد . اینها بیشتر نوعی جستجو و آزمایش و ثبت لحظه‌های تفکر هستند و دوست داشتم هرگز مشخص نشود خط سیر فکریم چه بوده است و چه قسمتهائی را دیگر قبول ندارم اما چنین نکردم . البته موافق نیستم که در نمایش عمومی از آنها ذکری بمیان آید و در هیچ کتابی نوشته شود . اما اگر قرار باشد کسی در مورد شخصیتم برداشت اشتباه کند ، حتماً آنها را نیز در اختیارش خواهم گذاشت تا قضاوت دقیقتری داشته باشد . علتش هم مشخص است . از دروغ متنفرم .
روشنفکران ما و دانش پژوهان جامعه شناس ما دنبال نامها هستند و برای مطالعۀ یک فلسفه حتماً باید کتابی از امثال نیچه باشد تا نگاهش کنند ، در حالیکه آنان فقط بدرد مطالعۀ تخصصی میخورند و فلسفۀ کاربردی و مورد نیاز امروز همان چیزی است که در افواه جامعه است و با پالایش آن همان اکسیر رهائی از بن بست بی جایگزینی را بدست خواهیم آورد . شدیداً معتقد هستم برای آنان که زندگیشان را وقف تفکر و درک میکنند و قصد دارند گوشه‌ای از بار سیاست راهبردی فردا را بدوش بکشند استفاده از چنین تجربیاتی بسیار مفید خواهد بود و درک موارد مشابه اشتباهات ذهن بشری آنانرا یاری خواهد کرد از اشتباه خویش نهراسند .
من کتاب این زمانه را وبلاگ میدانم و باید شرایطی ایجاد شود تا بصورت وسیع و گسترده و بصورت یک موجود زنده که با نبض زمان می‌تپد مورد استفاده قرار گیرد . بدون شک آنچه بر کتاب و نوشتجات سیاسی معاصر اعمال شده است و حکم یک قالب را برای آن دارد تأثیر کافی نداشته و نیاز به چهره‌های جدید و دستاوردهای متنوع شدیداً احساس میشود .
مقدمه
با درود بر ایران .

داستان آخرین نبرد ما هنوز بپایان نرسیده است . داستانی که آغاز آن با تاریخ یکیست اما پایانش را ما باید رقم بزنیم . آنچه تا کنون رخ داده است تمامی خواب و خیالی بیش نیست اما واقعیت از همین لحظه آغاز میشود . واقعیت اینست که وقتی نگاه میکنم تمام آن روزها را در خواب بوده‌ایم . انگار به یک چشم بر هم زدن همه چیز بپایان رسید ، بی آنکه بدانیم آنچه رخ داد در واقع چه بود ؟ عوارض جنگ اما هنوز ادامه دارد . خیلیها میگویند پنجاه سال دیگر عقب ماندگی جنگ جبران نمیشود . من میگویم با شتابی که زندگی دارد شاید هرگز نشود این زخم ناسور را درمان کرد . خرابیهای جنگ غیر قابل ترمیم است . نهایتاً ممکن است بتوان عوارض عقب ماندگی را کمرنگتر کرد . تازه همین هم درصورتی ممکن است که دولتی بر سرکار باشد که بتواند و بخواهد واقعاً خرابیها را درست کند . نه با این رژیم و دولتهائی که ثابت کرده‌اند ، نه میخواهند و نه میتوانند چیزی را درست کنند . بنابراین با وجود آگاهی وحشتزای عمیقی که از واژۀ جنگ دارم ، باز هم معتقدم اگر تنها راه از بین بردن این سرطان بدخیم جنگ است ، نباید از آن احتراز کرد .
آمریکا یا اسرائیل یا اتفاق جهانی هرگز نمیتواند به اندازۀ آخوندیسم برای ما مهلک و خسارت آفرین باشد . اما ایکاش میشد که بدون جنگ از این مخمصه بیرون شد . البته غیر ممکن نیست و اتفاقاً بسیار هم ساده است . بیخودی دنبال رهبر و این چیزها نباشید . کافیست این بهانۀ نداشتن رهبر را زیر میکروسکوپ ببرید تا معلوم شود چیزی جز عوارض اسلام نیست .
اسلام یعنی تسلیم وساختار آن بگونه‌ایست که خیلی بیصدا آدم را تهی وبی هویت وبی ارزش میکند . اینست که به برکت آن خود باوریها به صفر رسیده و عملاً همه دنبال کسی میگردند که آنها را خط بدهد . کسی از خود نمیپرسد پس خط من چیست ؟ خودم چه هستم و چه میخواهم اینگونه تفکرات دقیقاً ساخته وپرداختۀ دست آخوندیست که راه استفاده از اسلام در راستای تمایلات خود را بخوبی میداند .
آخرین نبرد ما ، جدال با تفکرات وامانده‌ایست که جز در حیطۀ مغز خود ما مصداق دیگری ندارد وبر این اساس ، جبهۀ مقابل این نبرد را خود ما تشکیل میدهیم . در چنین جنگی تنها سلاح کارگر ، اندیشه و تفکر و مطالعه است . بعضیها میتوانند آگاهی بدهند یا لااقل ایده‌هائی برای گسترده و جامع فکر کردن را عرضه کنند ، و بعضیها میتوانند خوب و درست بیاندیشند و راهجو باشند .
هیچ ترازوئی برای تعیین برتری وجود ندارد . پس با خیال راحت میتوان هم این بود و هم آن . شما خودتان میتوانید رهبر باشید . کافیست که اعتماد بنفس را جایگزین اسلام کنید . تاریخی که در قلب ما حک شده است ، بما ثابت میکند که برای مبارزه با پلیدی هیچ کم و کاستی در ما نیست . سرنوشت مردمان آریائی مشحون از ستیز با هر مصداق تیرگی و سیاهی و بردگی بوده است . اکنون این خود ما هستیم که خود را به بردگی اجنبی و تازی واداشته‌ایم . من عمیقاً باور دارم که بر این دشمن واپسین نیز پیروز خواهیم شد . کافیست از تاریخ خود مدد بگیریم هشت سال جنگ با عربهای دژ خو ، به همه ثابت کرد که ما میتوانیم .
یادمان باشد که جنگ این بود و افتخارات ایران با همین شکلی که تصویرشد کسب شده‌اند و این خاطرات جاودانه در ذهن میهن پرستان واقعی تاریخ باقی خواهند ماند .
قهرمان بودن واقعاً نیازی به شاعرانه حرف زدن یا قدیسانه رفتار کردن ندارد. در زمان مشروطه از ستارخان ایراد گرفتند که یکی از سردسته‌هایش شراب مینوشد ، گفت : من او را برای پیشنمازی نفرستادم . کافیست جگر فدا شدن برای پایندگی میهن را داشته باشی تا قهرمان شوی . شهدای ما در هر لباس که باشند جاودانه با ما هستند و سایۀ سنگینشان بر سر فرزندانی که توی سبزه زاران این خاک رفیع دنبال هم کرده‌اند و مشغول فوتبال هستند ، همیشه خواهد بود . زندگی و زنده بودن و ایرانی بودن سکوت و تسلیم بر نمیتابد . اهل هر فرقه‌ای که میخواهی باش اما راه همین است که همه میگویند .

خواب مرگ
در خواب هستم . وقتی خوابیده‌ام خودم میفهمم در خواب هستم . وقتی مایل به برخورد با چیزی نیستم میخوابم ، همینطور وقتی می ترسم . الآن یکماه یا...چند وقت میشود خوابیده‌ام ؟ از همان وقتی که داداش غلامحسین از جبهه برایم گفت و من خواب میدیدم می خواهم جبهه بروم .
خواب میدیدم همه چیز دارد رنگ عوض میکند . مربی تاکتیک تنها کسی بود که فهمید من از مرحله پرت هستم . اما چرا حتی اسم او را نیز بخاطر ندارم ؟ حتی اسم چرو هم یادم نیست . کمی بی انصافی میشود . تقریباً کسی نبود که نداند من آدم شوتی هستم . پس چرا خودم طور دیگری فکر میکنم ؟
شاید طبیعی باشد شاید هم نه . اما واقعاً تنها چیزی که برایم مهم است دیدن است . شناختن چیزی است که بخاطرش حتی میشود به جبهه رفت . گور پدر آن مرتیکۀ عربده‌کش که بقول پدرم انگار آنجای غول را شکسته است ، وقتی عربده میکشد . مربی هست که هست ! هر جور میخواهد بگذار فکر کند . من اینجا هستم که ببینم . حتی اگر داداش غلامحسین هم حزب الهی بازی‌اش گل نمیکرد ، من آدمی نبودم که بی خیال تجربه باشم . فقط مسئلۀ ترس کوچکی از مرگ باقی میماند که آنهم توی پیچهای دلگیر جادۀ ایلام قابل حل است . امتحان کردم ، پادگان شهید اکبر فرجیانزاده وسط درّه‌های ششدار شاهد من است که هر ترسی حتی اعصاب خوردی از صداهای بلند ، در خواب قابل تحمل است . توی خواب مسائل جور دیگری حل میشود .
حالا این مردک مربی تاکتیک وقتی عوضی حالیش میشود یعنی اینکه خودش یک عوضی دیوث بیشتر نیست . بعداً میشود آدرس خانه‌اش را یکجوری گیر آورد و خنجوکی کوبید روی ...ونش تا گنده‌گوزی از یادش برود . اما فعلاً بهترین کار این است که اصلاً او را ندید تا اعصاب آدم به هم نریزد . وقت برای جواب دادن به این چلغوز گیر می‌آید . هر چند کسی باور نمیکند اما واقعا مسئله این چیزها نیست . بودن یا نبودن مسئله فقط همین است .
اینکه امثال این بیشعور اصولا برایم وجود خارجی ندارند و آنها را نمیبینم اصل مسئله است . خودم را خوب میشناسم . من چیزی در این دنیا ندیده‌ام که بشود آویزانش شد . بگذریم از اینکه الان زن و بچه دارم و این کلاً چیز متفاوتی است . اما آن موقع از این خبرها نبود و دستاویزی نداشتم . اگر کسی زرت و پرت میکرد تنها فکری که نمیکردم عاقبت کار بود . یک خنجوک و خلاص . ( این چه تناقضی است که در من جا خوش کرده ؟ )
خیلی ساده از مهارتم در جعل استفاده کردم و شناسنامه را بزرگتر کردم . احساسم این بود که واقعاً بزرگ شده‌ام . مسئول پذیرش با آن خیکش که از لای دگمه‌های کنده شدۀ پیراهن بیرون زده بود ، شناسنامه‌ام را بطرف آنها که پشت میز بودند گرفته بود . ظاهراً مسئله‌ای قدیمی بین خودشان را یادآوری میکرد . بعد هم با چهره‌ای که بیشتر بنظرم نورانی می‌آمد تا روحانی ، شانه‌ام را گرفت و گفت : مرحبا برادر، عشق امام حسین از پائین تا بالایت رفته . ازهمین الآن بوی بهشت میدهی و دماغش را لای یخه‌ام برد و خیلی عمیق بو کشید : بخ بخ بخ همینجوری خوبه ، اصلاً حموم نرو .. بذار همیشه بوی گند بدی . دو سه تا توی پشتم زد. اگر هم خواستی بری حموم تنها برو . چشمکی زد و پرونده را محکم کوبید توی سینه‌ام : نسخه‌ات پیچیده‌اس برادر، برو که رفتی تا بهشت ت ،..عزیزم .
شکم سفیدش که تازه چند تارمو ، از آن روئیده بود مرا یاد پسر شیخ حسن انداخت ( که الآن رئیس حفاظت اطلاعات لشگر 81 است اما آنروزهای دانش‌آموزی ، لاتهای مدرسه هر روز سرش دعوا داشتند که چه‌کسی با او به توالت برود ) .
زیر لب گفتم : خودت مزۀ عرق هستی .. ادای بچه بازها را در میآوری ؟
از نگاههای پشت میزیها معلوم بود که خودش از نظر آنها تیکۀ نابی محسوب میشود . اگر کرمانشاهی بود از آدرسم می‌فهمید که من از آخر دنیا آمده‌ام . محلۀ ما معبد خلافکاران بود و اسمش را گذاشته بودم خرابات مغان.
داداش غلامحسین هم از همین سوراخ فراخ کهکشان بیرون آمده بود . اما حزب‌الهی از آب درآمد . نه از این دلقکهائی که از بیکاری یا حس سخیف خایه مالی که مختص آدمهای بی خمیر است رفته باشد و در مسجدی شده باشد که به نوائی برسد . نه ، از اینجور آدمهای رذل نبود . او راستی راستی این چرت و پرت‌ها باورش شده بود و حزب الهی در خط امام بود . با اینکه سال آخر دانشگاه بود و پزشکی میخواند حتی حاضر نبود توی بیمارستان صحرائی بماند و اصرار داشت اسلحه بگیرد و برود خط مقدم . احساس من از آنموقع تا حالا تغییر خاصی نکرده است . همان موقع هم معتقد بودم اگر این فداکاریها بخاطر انسانیت یا ناسیونالیسم باشد این کارها خوب است . اما با آن دلایل مسخره فقط باعث نفرت من میشد . عین همین کِرم ( البته از نوع ملائی و ریا کارانه ) بعدها برای چند سالی به جان اقبال برادر کوچکم افتاد و از او هم متنفر شدم . یادم نمی‌آید بعد از آن سالهای شناخت ، با یک آدم نماز خوان حتی رفاقت کوچکی کرده باشم . دلایل زیادی برای این کار دارم . اما راستش را بخواهید همه‌اش چرت است . من اصلاً از روی دلیل کار نمیکنم . بلکه احساس نفرت عمیقی در یاخته‌هایم هست که فطری است و توضیحی ندارد .
من و خدا آبمان توی یک جو نمیرود . بقول میرزادۀ عشقی : او که میدانست من چه جور جانوری هستم ، مگر مرض داشت مرا خلق کند ؟ حالا هم بخورد از کاسۀ جلویش .
من کار خلافی نمیکنم که به کسی بر بخورد . اگر میخواهد به دلیل اینکه تحویلش نمیگیرم مرا بیندازد توی جهنم ، زورم که به او نمیرسد ! پس با خیال راحت بهش میگویم : هر کاری از دستت می‌آید کوتاهی نکن . من آدمی نیستم که از ترس آنکه میخواهی چه بلائی سرم بیاوری تعظیمت کنم . نه بتو و نه به هیچ قلدر دیگری تعظیم نمیکنم . کاری هم برایم نکرده‌ای که ممنونت شوم . این نفسی که میکشم فقط تداوم نوعی عذاب غیرقابل شرح است و نه تنها نمیتوانی منت سرم بگذاری بلکه بابتش باید محاکمه پس بدهی .
من چه خیری از این زندگی دیده‌ام که شکر گزارش باشم ؟
مگر از تو خواهش کردم مرا خلق کنی ؟ تو خودت ادعا میکنی خدای من هستی . منکه از تو نخواستم خدای من باشی . آیا بحث زور و قلدری و این حرفهاست ؟
حالا هم همین که آدم سربراهی هستم و آزاری برای کسی ندارم باید کلاهت را روزی هفت مرتبه هوا بیندازی . دیگر از جانم چه میخواهی که باید نگرانش باشم ؟
اتفاقاً برعکس آنچه میگویند ، من بیش از هر کسی مایل هستم این قضیۀ خدا حقیقت داشته باشد . زیرا این منم که از خدا طلبکارم . اگر روزی به هر ترتیبی او را ببینم ، نمیگذارم از چنگم در برود . تاوان این همه عذابی را که فقط بجرم زنده بودن کشیدم از او خواهم گرفت . اگر تا ابد هم یک غرفۀ مجانی در بهشت بمن رشوه بدهد بازهم دست از سرش بر نمیدارم .
به چه اجازه‌ای مرا بوجود آورد ؟ چرا بصورت یک مسلمان ؟ چرا این جوری ؟ کی به او گفته میتواند با من هر جور عشقش میکشد بازی کند ؟ اگر بحث زور است که دیگر احتیاجی به این همه چرت و پرتِ اسلام و نماز و این دگوری بازیها نیست . همان از ضرب زور استفاده کند و مرا وادار کند تحویلش بگیرم . اینهمه صغری کبری محمد علی خمینی و قزعبلات دیگر ندارد . یک معجزه و خلاص ! مرا طوری هیپنوتیزم کند که تا دم مرگ نماز بخوانم . نمیتواند ؟
اگر قضیه قدرت نمائی و زور بازو است ، بیاید خودم راهش را نشانش میدهم . اما اگر میخواهد قلباً دوستش داشته باشم ، خوب من چیزی ندیدم که دلیل محبت باشد . حالا هم طوری نشده ، من نه جنایتکار شده‌ام و نه آدم بدی هستم . بی آنکه نیازی به اخلاق اسلامی و این حرفها داشته باشم درست رفتار میکنم . طلا که پاک است نیازی به آخوند و دعا و توبه و گریه و این حرفها ندارد .
گور پدر هر چیزی که خلاف قاعده میخواهد گیرم بیاید . حالا میخواهد مال دنیا باشد یا بخشش بخاطر گناه مختصری که بعضی وقتها واقعاً به اقتضای زندگی مجبورم مرتکب شوم . یک گناه که دیگر اینهمه لوس بازی ندارد . اگر طاقت چند سیخ داغ را نداری ، خب گه میخوری گناه میکنی . خلاف کرده‌ای باید مردانه حبسش را بکشی . دیگر ننه من غریبم ندارد . توی آگاهی هر چقدر میخواهی بگو گه خوردم ، غلط کردم فایده‌ای ندارد . حتی اگر کوتاه بیایند و رهایت کنند ارزشی ندارد . چون بعد از آن آبروئی نداری و یکریال رویت حساب نمیکنند .
پس من با خدا هیچ کاری ندارم . این خطائی را هم که کرده و مرا به دنیا آورده به بزرگواری خودم میبخشم . خراب معرفت هستیم دیگر چکارش میشود کرد ؟
حالا آن دیوثی که میخواهد بگوید گوز چه ربطی دارد به شقیقه ، حاضرم شرط ببندم یکی از همین خایه مال‌های نان به نرخ روز خور بی بته است که خوب میداند چه میگویم اما خودش را میزند به خریت .
دارم از تو در توی خواب ، خاطرات را بیرون میکشم . اینجا بلندترین نقطۀ ایلام است و من در اتوبوسی هستم که مقصدش پادگان آموزشی است . برادران اعزامی همه در خوابند و صدای موتور نمیگذارد نوحۀ آهنگران را درست بشنوم .
همه جور آدمی اینجا هست . از بس گوز داده‌اند مثل این است که اتوبوس عین بالن پر از گاز شده است و سبکتر حرکت میکند . اما نه ، راننده گازش را گرفته و میخواهد زودتر خلاص شود . صدای فحش او تا آخر اتوبوس می‌آید . اما اگر جواب بدهی یعنی اینکه اعتراف کرده‌ایکه گوزیده‌ای .
اصلاً تحملش را نداشتم . خوب شد پیش بینی این وضعیت را کردم و از همان اول آشنائی دادم تا بتوانم هر وقت دلم خواست بروم جلو پیش راننده . اسم شوهر خاله‌ام را آوردم که رانندۀ سابقه دار تی‌بی‌تی بود و همه او را میشناختند . اتفاقا راننده بیش از شوهرخاله‌ام که آدم یبسی است با دائیم که قدیم ژاندارم بود و توی لاتها اسم و رسمی داشت رفیق بود و خیلی خوشم آمد . وقتی فهمید از چه قماشی هستم در حرفش باز شد بیچاره چقدر حرف داشت که با کسی بگوید ؟
قحطی آدم بود یا اینکه من از سنم بزرگتر بودم ؟ نمیدانم . هرچه بود انگار که با هم سن خودش حرف میزند در دلش را باز کرد .
توی جاده زورکی دفترچه‌اش را گرفته بودند و مجبور بود مدتی برای سپاه کار کند و نیروها را جابجا کند . میگفت همه‌اش یکطرف این که مجبور هستی از این مصیبتها گوش کنی یکطرف . راضی دارم یک ماه اضافه خدمت کنم اما الآن بجای این نوحه‌ها یک سوسنی ، تاجیکی ، چیزی میخوند . موقع رانندگی عادت دارم یک چیزی گوش کنم . نه اینکه روضه بگذارم ، این چیزها روی اعصابم راه میرود .
: یکبار یک هواپیمای عراقی شیرجه آمد توی شیشه‌ام ، اما گلوله برایش نمانده بود که بزند و گرنه کارم ساخته بود . مرگ را جلوی چشمم دیدم ، کشیدم توی خاکی . تمام زیر بندی لگن به هم ریخت اما تو بمیری اینقدر به اندازۀ این نوار اعصابم خرد نشد .
گفتم : همه خوابیده‌اند کسی گوش نمیکند ، خاموشش کن . با ابرو به پاسدار سبزپوشی که روی صندلی اول جای دو نفر را تنهائی گرفته بود اشاره کرد و گفت : آن ...س کش را میبینی ؟ گزارش میدهد خیلی بد میشود .
هر کار کردم منظورم را بفهمد که چرا آمده‌ام ، نفهمید . مرتب میگفت تو با این گوزوها فرق میکنی . اینها از بی چادری مرد شده‌اند . دائیت را خیلی وقت است میشناسم از آن دائی باید خواهر زاده‌ای مثل تو به عمل بیاید . تو آدم با خانواده‌ای هستی ...
کاریش نمیشد کرد . برای این تیپ آدمها هیچ رقم نمیشود بهانه آورد ، چرا آلودۀ این قضیه شده‌ای . توی کتشان نمیرود که برای تجربه حتی با ملا رفیق شدن هم عیبی ندارد . دائی هم همینطور بود . وقتی انقلاب شد معاون پاسگاه بستان بود مرا هم برده بود پیش خودش . همه جا با او بودم . من را به چشم دیگری نگاه میکرد . حتی وقتی توی ستاد مشترک میدان بیست وچهار اسفند خدمت میکرد با او بودم . آنموقع هنوز بچه نداشت . وقتی هم که به بستان منتقل شد ، چند ماه بعدش به مادر بزرگم گفت که مرا با خودش به آنجا بیاورد . در همه جای ایران علامت انقلاب مرگ بر شاه بود . اما توی بستان نصفه شبها اعراب بیرون می‌آمدند وبر دیوارها مینوشتند : مرگ بر کاکائی ( دائی من ) !
سروان آتشین فرماندۀ پاسگاه را هیچ حساب میکردند و علیه دائی شعار میدادند که آنموقع حتی معاون هم نبود و چند ماه بعد وقتی با کار و شخصیت او آشنا شدند یکی دو ستوان را کنار گذاشتند و او را معاون کردند .
معاون که چه عرض کنم هیچ کس سراغی از کسی جز دائیم نمیگرفت وعملاً او بود که فرماندۀ پاسگاه و بلکه رهبر جریان پادشاهی در منطقه بود . یک گروهبان دو که آخرین سنگر وفاداری بود و خون پادشاهی در رگهایش جریان داشت . در حالیکه از آتشین و چند افسر بی‌خمیر دیگر جسته گریخته خبرهائی میرسید که اینجا آنجا با عربهای محلی رفت و آمدهای مشکوکی دارند و رام شده‌اند ، در چشمان همیشه مست و خون گرفتۀ دائی اثری از سازش نبود و با آنکه من حتی دهسالم هم نشده بود شبها برایم حرف میزد و میگفت : تو خیلی بیشتر از این نره خرها حالیت است . تومیفهمی که اینها پدرمادر ندارند و آنقدر بی ارزش هستند که آلت دست یک دگوری شده‌اند . یاد نصیحت پدرم افتادم که میگفت اگر روزی خواستی گه بخوری گه آدم پلوخوری را بخور ! نه گه آدمی که خودش گه خور بوده است . حالا میفهمم چه میگفت . وقتی دیدم مردم دنبال آخوندکی افتاده‌اند که برای یک وعده چلوخورش و یک کاسه روغن دو ساعت تمام مثل خر زار میزد و اشک تمساح میریخت ، میزدم روی سنگ قبر پدر و میگفتم حق با تو بود . دائی میگفت این روز را یادت بماند . . این خط اینهم نشان . اینها برنده میشوند ، اما روزی میرسد که مثل سگ زمین را گاز بزنند و بگویند گه خوردیم .
و من گفتم فکر نمیکنم دائی ...گه خوردن واعتراف به شکست شعوری میخواهد و غیرتی میخواهد که اینها ندارند . وقتی اولین شورش خیابانی براه افتاد و مردم ریختند توی خیابان دائی یک نفره رفت و درست به وسط جمعیت شلیک کرد . نه تیر هوائی .. نه زمینی . حتی اخطار و فلان هم در کار نبود . همان تیر اولی که زد بگمانم به جگر یکیشان نشست که در جا زمینگیر شد . وقتی هم بستان سقوط کرد این خود بومیان آنجا نبودند که موفق شده باشند . از اهواز عدّه‌ای ریختند و سرکرده‌اشان شیخی بود که خیلی سرش میشد . اینرا دائی گفت و هم او بود که جان دائی را نجات داد .
نصفه شبی با اسلحه ریختند توی خانه و قبل از آنکه دائی بخود بیاید اسلحه‌اش را برداشتند و در معیت سه چهار هزار عرب عصبی تا مسجد جامع او را بردند . وسط مسجد دار اعدامی برپا بود و من از لای جمعیت بیرون آمدم و قبل از آنکه همه برسند رفتم روی دیوار نیمه ویران مسجد که همان شب در هجوم مردم کاملا ویران شد آنجا کنارمحراب دائی با صلابت عین شیرنشسته بود و رنگش عین گچ شده بود . هروقت میخواست کسی را کتک بزند یا خیلی عصبانی میشد این قیافه را پیدا میکرد . منتظر بودم بلند شود و همه را بگیرد زیر لگد ، اما سرش پائین بود و سیگار میکشید . سروان آتشین و حسین حمامی راننده و یکی دو افسر دیگر که آنها را همراه گماشته‌ها با زیر شلواری از توی رختخواب بیرون کشیده بودند ، آنجا نشسته بودند .
این فقط دائی بود که از یک هفته قبل با فرم کامل و آماده باش میخوابید و آن شب لباس او و سروان آتشین که نگهبان بود و او را یکضرب از پاسگاه آورده بودند کامل و مرتب بود . از حرکات دست و صورت دائی معلوم بود که آتشین را فحش میداد و میگفت : یک شب به امید تو رفتم بخوابم .. یک شب !
آتشین لرزان و مستاصل چیزی گفت اما دائی حالتی به خود گرفت که میگفت : قرمساق....قرمساق ... دیوث قیافه‌ات را درست کن جلوی این ... زاده ها... ! که مردم جیغشان به هوا رفت . انگار داغشان زده باشند ، جیغ میکشیدند . حالا که دائی دست خالی اسیرشان بود ، شیر شده بودند و میخواستند بدرون شبستان بریزند که شیخ آرامشان کرد و یک جوری ازلای آدمهای خودش رفت تو تا با دائی صحبت کند. لابد منطقی حرف زد که دائی هم صدایش را پائین آورد و اوضاع آرام شد . تعجبم این بود که چرا قاچاقچی‌هائی که دائی از بس آنها را دستگیر کرده بود ، تک تکشان را به اسم میشناختم ، در صف اول شورشیان هستند ؟ آنها همیشه پنهانی زندگی میکردند و از سایۀ خودشان هم میترسیدند . شیخ بعربی چیزهائی برای جمعیت بلغور میکرد که نمیفهمیدم . نگران زن دائی و الهه بودم و بهمین دلیل بخانه برگشتم .
فکرالدین و جاسم و چند ریش سفید دیگر توی حیاط بودند و دور خانه شلوغ بود . زن‌دائی هم از بس گریه کرده بود حال نداشت جواب سلامم را بدهد . درست بموقع رسیدم چون همان موقع دیوار انباری کنج اتاق بزمین ریخت و سری از آن درآمد و گفت : زود باشین بیاین . امان از ناز و افادۀ زنها که موقع نمیشناسد . الهه را مرتب میکرد و نگران دائی بود و میخواست ساکش را هم جمع کند و بیاورد . اصلاً نمیفهمید چه خطری دور سر ما چرخ میزند و این وحشیها در نبود دائی میخواهند تمام عقده‌هایشان را یکجا خالی کنند . خانم کاظمی و نوه‌اش او را کشیدند و بردند .
از خانۀ خانم کاظمی سر در آوردیم که شیره خانه بود ودائی عشق و حالش را آنجا میکرد . یادم می‌آید توی این فکر بودم که زن‌دائی همه‌اش میخواست ببیند این خانه‌ای که دائی به آنجا میرود و کاملاً شنگول بر میگردد ، چه جور جائی است ، اما حالا که توی همان اتاق بود وقت نداشت نگاهی به اطراف بیاندازد . اصلاً نمیدانستم از پشت خانه‌امان به آنجا چسبیده است .
چادر عربی به زن‌دائی دادند و ما را یواشکی سوار یک جیپ کردند و توی بیابان چراغ خاموش منتظر ماندیم تا دائی با یکی دو نفر آمد و گازش را گرفتیم و رفتیم . درست روی پل کوچکی که ابتدای شهر بود ، وانت حسین حمامی را دیدیم که سوخته وغارت شده افتاده بود . یک وانت آبجوی پلمپ برای دائی آورده بود که آنشب همراه با همۀ وسایل دائی و کفترهایش که همه اصل و قیمتی بودند بغارت رفت .
دائی از نسل روشنفکران لات بود و از فرط مطالعه بیمۀ فکری شده بود . امکان نداشت به این آدم بفهمانی این امکان وجود دارد که غیر از او کس دیگری هم چیزی حالیش باشد . اما وقتی برایش توضیح دادم گفت که این کار برای من لازم است و اگر زنده بمانم آدم پخته‌ای خواهم شد ؟! و دست آخر هم نصیحت همیشگی‌اش را یادآوری کرد که : مواظب خودت باش مفت نبازی . آدم مفت باز یک هویج ارزش ندارد.

پادگان ششدار خیلی بزرگ بود . اندازۀ یک شهرک . اما مغز آدمهایش یک نخود هم نمیشد . آن وقتها نمیفهمیدم اما الآن بخودم میگویم نباید آن فرصت طلائی را از دست میدادم . فکر میکردم ماجرا از جای دیگری شروع میشود و اینجا را میشود در خواب گذراند . اما اشتباه میکردم . جزءجزء آن صحنه‌ها امروز میتوانست پازل بزرگی برایم درست کند . خوب که فکر میکنم میبینم اگر دوربین داشتم و مناظر را ثبت میکردم الآن بینندۀ آن فیلم خیال میکرد این که دارد میبیند مراسم جادوگری یک فرقۀ شیطانی است . یا فیلمی که از یک گروهک تروریستی افراطی تهیه شده است . خود همان افراد اگر امروز کارهای خودشان را دوباره میدیدند ، همین احساس به آنها دست میداد . اما چه فایده که در هیر و ویر آن روزها افکار الاًن را نداشتم .
همان روز اول یکی از همکلاسی‌ها را دیدم که مربی بود . واقعاً باورم نشد . تا وقتی که یکی دو آشنای دیگر هم از هم محله‌ایها را دیدم و آنها مطمئنم کردند که این بابا مربی است . نمیدانم مربی چه بود . یادم نمیآید . اسمش رئوف بود . یکبار توی زمین فوتبال باهم دعوایمان شد که طوری زدمش که خودم دلم به حالش سوخت و هر بار به هم میرسیدیم یادم می‌افتاد و سعی میکردم از دلش در بیاورم وهوایش را داشته باشم و او که از دیدن من حالش به هم خورده بود مراعات میکرد و سرسنگین بود . از این آدمها که هیچ نقطۀ با ارزشی ندارند و به جائی رسیده‌اند توی این خراب شده زیاد دیدم . همین آدم چند وقت بعدش فرماندۀ پادگان بروجردی شد . اما وقتی به ایران برگشتم معتاد بود و حتی عرضۀ خلاف هم نداشت که لااقل خرج خودش را در بیاورد و به گدائی نیفتد . از خودم پول قرض خواست .
خوب این آدم هیچوقت چیزی نداشت که از دست داده باشد . الکی توسط یک فامیل پخمه‌تر از خودش به جائی رسیده بود اما نمیدانست که چیزی تمام نشده . آن جا هم مثل همه جای دنیا جنگ قدرت است و باید عرضه داشته باشی خودت را حفظ کنی . او هیچ چیزی از دست نداده بود و در هر صورت عاقبتش همین بود .
آنجا توی پادگان ششدار با بچه محلها دمخور نشدم . یک حسابهائی هست که شما در جریان نیستید . پررو میشوند . تنها میآمدم تنها میرفتم .. هر چند اصلا نمیشود این حرف را توی یک پادگان آموزشی بزبان آورد . بیست و چهار ساعت تحت آموزش‌های جورواجور هستی . غیر از من تنها تلاش بقیۀ برادران آموزشی این بود که چه جوری از زیر بار در بروند . گمان نکنم هیچوقت بتوانم آدمهائی که از زیر کار در میروند را درک کنم . آدم یا لباس کاری را بر تن نمیکند یا اینکه تمام جوانب را رعایت میکند . باورم نمیشود از من قانونمندتر آدمی روی دنیا وجود داشته باشد و حالم بهم میخورد از برادران آموزشی که از کلاسها در میرفتند و برای جلوگیری از این بی مسئولیتی‌ها حتی عربده‌های حیرت‌انگیز مربی تاکتیک هم کارساز نبود .
صدایش آنقدر بلند بود که نگو . میگفتند دوران بچگی یک بلندگو را درسته قورت داده است . یک اشتباهی کردم که سر کلاس درسش یکی دو اشتباه این مربی آواز را جلوی بچه‌ها به او گفتم . به همین خاطر دشمن خونی‌ام شد . خوب من از بچه‌گی با دائی بودم و اقلأ ده بیست دوره سرباز را باهم آموزش دادیم . از صبح راه می‌افتادم میرفتم پیش دائی و کنار سربازها مینشستم . خیلی پیشرفته تر از درسهای این مربی را دیده بودم . تمام اسلحه‌ها را ازبس توی خانه دستکاری میکردم که عیب و ایرادش را میفهمیدم . ما توی خانه‌های سازمانی بودیم و از صبح تا غروب توی تانکها بازی میکردیم . حداقل چهار پنج بار میدان تیر رفته بودم وهر وقت عشقم میکشید با دائی به شکار کبک میرفتم . یادم هست که وقتی می‌آمدم خانۀ خودمان از تصوراتی که همبازی‌هایم از بازی با یک تانک پلاستیکی یا اسلحۀ چوبی پیدا میکردند حیرت زده میشدم . عین همین احساس را دربارۀ حرفهای مربی تاکتیک داشتم او هم نامردی نکرد و با رذالت تمام هر جور میتوانست اسباب درد سرم شد . فقط یکبار یواشکی به او گفتم عوض اینکه اینجوری برای اذیت من وقت صرف میکنی برای مطالعۀ یک کتاب مربوط به کارت وقت بگذار. اگر نداری تا تلفن بزنم دائی از خانه برایت پست کند . ما توی خانه عوض شنگول و منگول از این کتابها میخوانیم . اما باورتان نمیشود اگر بگویم با شنیدن این حرف چه عکس العملی از خود نشان داد . با خودم گفتم اگر قرار بود این آدم از حرف حساب خوشش بیاید که این جوری از آب در نمی‌آمد .
نصفه شب می‌آمد بیدارم میکرد و میگفت سینه خیز برو ، بشین ، پاشو . از بالای تپۀ پر از علفهای خاردار میگفت غلت بزن تا پائین . چه ضایع بازیها که از خودش در نمی‌آورد ؟
بعدها وقتی وارد نیروی دریائی شدم یک عقده‌ای دیگر عین همین بابا مربی و فرماندۀ گروهان ما بود . رفتارش آنقدر شبیه این عتیقه بود که من هر چه تلاش میکردم حتی در قیافه و اندام ایندو با یکدیگراختلافی ببینم موفق نمیشدم . واقعاً حتی قیافه‌هایشان هم عین هم بود .
ازهمه بدتر یک آخوند قزمیت آنجا را کرده بود حوزۀ علمیه . احکام طهارت و غسل جنابت و بر طبق رسالۀ توضیح المسائل امام میباید یک بند انگشت آدم برای طهارت برود داخل مقعد و حتمأ استبراء یادمان نرود . اما تأکید فراوان داشت که نباید استبراء را آنقدر ادامه دهیم که کار به ..ق بکشد .
با یک پاترول ضد گلوله می‌آمد و میرفت و لابد کلی حقوق و مزایا برای همین چرت وپرت ها... !
نه واقعاً این صحنه ها قابل دیدن نبود . خوب که یادم می‌آید و درست که فکر میکنم میبینم اگر خودم را بخواب نمیزدم در جلوس جوانی کار دست خودم می دادم و....!
بوی خاصی ازهمه چیز( ازغذا گرفته تا پتوی آسایشگاه ) می‌آمد که هنوز نفهمیده‌ام چه بود . یکی میگفت کافور است . یکی میگفت نفتالین . اما از تمام آن دوران فقط میدان تیرش را حال کردم که همه مات بودند چقدر مسلط به تفنگ هستم .
چیز برجسته‌ای آنجا نبود . بعد از پایان دوره پدرم در یک حرکتی که از او انتظار نداشتم دنبالم آمد و با هم برگشتیم . یکی دو روز ماندم و سیاه قلم‌هایم را جمع وجور کردم و به نصحت پدر کتابهایم را از کوله پشتی در آوردم و برگرداندم سر جایش . میگفت آنجا جائی نیست که ازاین کتابها بخوانی .

دورۀ آموزش تمام شده و الآن کجا هستم ؟ وسط نخلستان . اینجا ویرانه‌های شرکت نفت قصرشیرین است . برادران پخمۀ بسیجی که بزرگترینشان من هستم توی صف مثل ارواح خوابزده پشت سر یک کوتولۀ کچل که تمام دندانهای جلوئی‌اش را کشیده است ، راه میروند . یک راهپیمائی شبانه وسط گندمزاری که علفهای هرز آن تا کمرم هستند وهمۀ مزرعه را پوشانده‌اند . احتمالاً به دورترین تپه از خط مقدم میرویم زیرا از این گروه هشت نه نفری بر نمی‌آید که حتی تفنگ را بتوانند حمل کنند .
من یک غول پانزده ساله هستم ، وسط بچه‌هائی که دست چین شده‌اند تا به یک تپۀ آفندی بروند .
ابتدا رفتیم پادگان ابوذر . بله دائی هم اینجا بوده ، اما یک امای بزرگ اینجا هست . آنجا تقسیم بندی شدیم و اسلحه و لباس و ...پلاک !
غروب روز چهارم راه افتادیم بطرف جبهه . تا کربلا رسیدن .. یک یا حسین دیگر . از آن تاریخ ببعد هرگز به آنجا باز نگشته‌ام . اما بچه‌ها میگویند هنوز هم تابلوهای کنار جاده را بر نداشته‌اند . تابلوهای سوراخ سوراخی که خیلیها را بطرف مرگ راهنمائی کرد . مقصد ما قصرشیرین بود .
توی راه دنبال پاسگاه قلعه شاهین اینسو آنسوی جاده را دید زدم اما پیدایش نکردم . یکوقتی دائی آنجا رئیس پاسگاه بود . با یک تویوتا لندکروز که بچه‌ها به آن میگفتند میگ زمینی وارد قصر شدیم . ما را پیاده کردند توی مقر نور . آنجا بیمارستان مخروبه‌ای بود که با مسجد جامع ویران شدۀ قصرشیرین فاصله‌ای نداشت و من انگار این تنها فرصتی است که میتوانم شهر را ببینم بیرون زدم و بی خیال تذکرات برادران عزیز سپاهی شدم .
اکنون این شهر واقعاً شایستۀ نامش بود . آنجا قصر ویرانیها بود . حتی یک ساختمان یا یک دیوار سالم آنجا نبود . اصلاً نمیشد نقشۀ شهر را تشخیص داد . اول شهر یک ساختمان دیدم که فوراً فهمیدم کلانتری سابق قصر است . شاید حقیقت داشته باشد که من از نوستالژی رنج میبرم ، مهم نیست . اما آنجا بدجوری دلم گرفت . یادم هست وقتی عکسهای دائی و رفقایش را میدیدم یک جوری میشدم که قابل گفتن نیست . بزمین و زمان فحش میدادم که چرا روزگار عوض شد ؟
من آدمی نیستم که گریه کنم اما وقتی گریه کنم بد جوری گریه میکنم . بغض حرامزاده‌ای تنگ گلویم را پاره کرد و نشستم وسط بلوار پای تیر چراغ برق بیصدا اشک ریختم . اینجا همان جائی بود که آن عکسها را گرفته بودند . آن خاطرات بر نمیگردد اما میشد آن مناظر را نگه داشت . واقعا این چه بلائی بود ؟
عین گردباد همه چیز را بهم ریخت . مثل این احساس را یکبار دیگر توی ترکیه پیدا کردم ، وقتی دیدم تلویزیون ترکیه از فخرالدین‌اش یا امل ساین چه جوری فیلم پخش میکرد و آنها را هنوز همراه مردم داشت و حفظ میکرد . اما ما با بهروز یا ایرج قادری چه کردیم ؟ ناصر هنوز زنده بود اما کجا بود ؟ عکس فردین بعد از مرگش توی روزنامه چاپ شد . از طرفی هم جای خوشحالی دارد که مثل تختی آنها را هم ندوختند به خودشان . آخوند همۀ افتخارات را بحساب اسلام که همان حساب شخصی خودش است ، واریز میکند .
نفرت من از این کثافتها هزار دلیل جوراجور دارد . این چه نفرتی است که تمامی ندارد ؟ توی هر سوراخی که دیدم سر کردم تا شاید چیزی بیابم که ازاین نفرت خلاصم کند . اما مثل اینکه چاه توالت را بهم زده باشم فقط بوی گند بیشتری بلند میشد که نفرتم را بیشتر میکرد . یعنی اینها یک باغ آباد نداشتند ؟ باورش مشکل است اما به تمام معنا اخوان در حق اینها سنگ تمام گذاشت :
ای درختان عقیم
ریشه‌اتان در خاکهای هرزگی مستور
یک جوانه‌ی ارجمند از هیچ جاتان رست نتواند....
اینها کاملا و تماماً این هستند . توی ویرانه‌ها قدم میزدم و فکر میکردم . یادم آمد یکروز از دائی پرسیدم پس چرا نمیشود این قاطرها را زمین زد ؟ چرا کسی حریفشان نیست ؟ دائی گفت چون که سیستم ندارند ، عین آفتاب پرست میتوانند رنگ عوض کنند . از هر جا باد بیاید شنگ میکنند . با یک همچین زن ...ده‌ای آدم حسابی دهن به دهن نمیشود . با این هرجائی چه میتوانی بکنی ؟
دائی واقعاً درست میگفت . چند سال تمام پائین و بالایشان کردم . از همه مدلشان را دیدم . با همه جورشان گشتم . یک چیزی که اصل باشد و بشود به آن ارزش داد ندیدم . آنها بهانه‌ای برای دعوا بدست نمیدهند . هر چه را بخواهی از آن استفاده کنی تا روبرویت بایستند و دمار از روزشان در بیاوری ، سریعاً تغییر میدهند و آدم نمیداند با این سیب زمینی‌های گریان که قیافۀ مظلومانه‌اشان جگر سنگ را آب میکند ، چه جوری باید دست به یخه شد ؟
حیف این شهر نبود ؟ حیف آن روزگار قشنگ نبود ؟ این همه تاوان برای یک اشتباه بی انصافی است اما کاریش نمیشود کرد . اشتباه انقلاب یک اشتباه خیلی بزرگ بود . اما چه میشود کرد ؟
مارک تواین در بیگانه‌ای در دهکده زندگی را به یک دومینو تشبیه کرده بود که وقتی یک حرکت میکنی ، انگار یک مهره را انداخته‌ای که بعد از خودش مهره‌های دیگر را می‌اندازد .
ما باید تاوان پس بدهیم . این قانون طبیعت است . لیاقت ملتی که شاه را به این روضه خوانهای شپشو بفروشد بیش از این نیست . باید هم یک موش خور پاپتی مثل صدام بیاید با قصرش این بی حرمتیها را بکند . روز اولی که جنگ شروع شد سه چهار بار برای پدرم تکرار کردم عراق .. عراق .
گفت : چی ؟
گفتم : عراق ..
گفت : عراق ؟ ؟ ! !
گفتم : آره .... حیرتی که توی چشمهایش بود از یادم نمیرود .باورش نمیشد همان عراقی که دنبال ایران موس موس میکرد و ایرانیها را بالاتر از خدا میدانست ، اینقدر آدم شده باشد . اما دائی رفیق صدام بود و میگفت از او بعید نیست . میگفت : صدام لات و چاقوکش است و دنبال فرصتی میگردد با ایران سر شاخ شود . از شاه میترسید و گرنه خیلی وقت پیش حتی وقتی که عبدالناصر سر کار بود اینکار را میکرد . در سفری که صدام به مشهد داشت از مرز خسروی تا مشهد و تا بازگشتش به عراق ، دائی بعنوان اسکورت و محافظ همراهش بود و صدام چند تا فندک وتسبیح یادگاری به او داد و چون یک جورهائی هم مرام بودند تا قبل از رئیس جمهور شدنش چند بار دیگر هم تلفنی با دائی صحبت کرده بود و دائی بخوبی او را شناخته بود و حیرت نکرد اما حیرت پدرم خیلی عمیق بود .
یکبار دیگرهم عین این حیرت را توی چشمهای پدر دیدم . وقتی که یک پنج تومانی بهم داد و گفت برو یه چار خط بگیر . فقط وینستون چهار خط میکشید و من بقیه پول را فقط یک تومان برگرداندم . مشکوک نگاهم کرد و گفت پنج زار دیگه‌اش کو ؟ چیزی خریدی ؟
(وینستون پاکتی سه تومن وپنج زار بود) گفتم : نه ، سید ممد گفت وینستون شده چهار تومن .. پنج ریال گران شده .
سیلی آبداری خواباند زیر گوشم ( از آن موقع تا امروز شاید دوهزار بار پیش آمده که آرزو کرده‌ام کاشکی یکبار دیگر همان جور سیلی‌ای بخورم ) و عربده کشید : یعنی کارت به جائی کشیده دروغ بگی ؟
گفتم سید ممد در دکان نشسته ... سر بکش بیرون از همین جا ازش بپرس ...نمیخواد بری بیرون ....
و باور کرد و حیرت کرد .
شب با دقت بیشتری به اخبار گوش داد و بعد از داستان امیر ارسلان رومی بمن گفت : دارد انقلاب میشود ، میدانی انقلاب یعنی چه ؟
آنروز غروب توی ویرانه‌های قصر حالیم شد انقلاب یعنی چه . پدر برایم تعریف کرد از وقتی که به عراق میرفت چای قاچاق بیاورد . عراق را خوب میشناخت . بیست و چند سال آنجا دکان داشت . اصلا نمیتوانست باور کند عراق جرأت کرده به ایران حمله کند . و دائی گفت ..کفارۀ شراب خوریهای بیحساب...
وقتی برگشتم هیچ کس بجز چرو نفهمید من بیرون بوده‌ام . فقط شام از دستم رفت .
به یک جادۀ خاکی رسیدیم . شیب تند و پر پیچ وخمی داشت که از درّه‌ای میگذشت . راهنمای ما همان مردک چهل و پنج ساله‌ای بود که من با خودم فکر میکردم اگر روی تشک کشتی گیرم بیفتد ، استخوانهایش را نرم میکنم . کوتولۀ عضلانی آنقدرها هم که تظاهر میکند ، مخوف نیست .
اینجا هوا گرمست و پشه‌ها هراسناک . کتاب، شعر، موسیقی ، اینجا از هیچ کدام خبری نیست . فقط کاغذهایم هستند و ذغال و..آناتومی .
خودم را به چه کارهائی وا داشته‌ام ؟ اینجا همه چیز مسخره بنظر میرسد .
زوم کرده‌ام روی شناخت آدمها . میدانم تا سالها در این حالت باقی خواهم ماند . شاید تا همیشه . خودم را خوب میشناسم . شاید به این خاطر که هیچوقت دروغ نمیگویم ، حتی به خودم . البته سراسر زندگیم دروغ بوده است . من هیچ حرف راستی نمیتوانم بزنم . حتی نزدیکترین دوستانم نمیدانند چه وقت راست میگویم ، چه وقت دروغ . همیشه فکرمیکنند سرکار رفته‌اند . چه بگویم ؟ من معمولی‌ام دیگر . اما هر چه باشم دروغگو نیستم . از هیچ چیزی به اندازۀ دروغ متنفر نیستم . وقتی داداش غلامحسین با آن حالت لایتناهی توی صورتش ، تی شرتم را پاره کرد و یکی از پیراهنهای خودش را که خاکی رنگ بود و بوی خاک میداد را توی صورتم کوبید و از افتخارات خودش و فضای روحانی جبهه برایم گفت ، و گفت که امثال من کرم خاکی هستند و توی خاک میلولند و او و همرزمانش در فضای آسمانها و بالاتر از ابرها زندگی میکنند و کلی تحقیرم کرد ، او هم دروغ نمیگفت .
شجاعت آنرا نداشتم که در بیداری به جنگ بروم . بخواب رفتم .. یکجوراغما . شاید بخاطر سن و سالم بود . اما نمیتوانستم تحمل کنم یکروز پیر شوم و کسی ازم بپرسد از جنگ چه خبر ؟ .. و من خاطره‌ای نداشته باشم . جنگ یعنی چه ؟ جبهه چیست ؟ و چه جور آدمهائی آنجا هستند باید میدیدم .
این یکی شان بود ..مراد . دارد کجا میرود ؟ انگار به سرش وازلین مالیده ، برق میزند . حتی اوهم میخواهد به بهشت برود . خیر..دارد به طرف توالت میرود . دویدن مسخره‌اش به همین خاطر بود . با آن کلۀ طاس ... مراد برقی .
این وازلین نیست ، پمادی است که بخاطر پشه‌ها میمالند . الکی است . یکبار مالیدم پشه‌ها بدتر تیکه پاره‌ام کردند .
اصلأ از فعل گذشته نمیتوانم استفاده کنم . بخاطر همان زوم بوده . انگار هنوز هم ادامه دارد . این امتداد همان جریان است . هیچ چیز تمام نشده . هیچوقت هم تمام نمیشود . اینجا تکه‌ای از بهشت روی زمین است . اینجا بوی عجیبی میدهد که انگار بوی بهشت است . کمی هم قاطی با بوی لاشۀ چند حیوانی که اینجا یا آنجا روی مین رفته‌اند و کپه‌های گهی که در این نیمه شب عجیب و مهتابی لای تخته سنگها برق میزنند و میشود از همین جا آنها را دید . آنقدر از این مگسهای سبز براق رویشان نشسته است که مثل ملائکۀ ریز و درشت آسمانی ، در هالۀ مقدسی ازسبز فسفری بنظر میرسند . انگار لشگری از فرشته‌ها در شبی اسرارآمیز به میهمانی قطعه‌ای از بهشت روی زمین آمده باشد .
احساس میکردم انتهای این مستراح وسیع به بهشت ختم میشود .آن بچه خوشگلی که توی کارگزینی دیدم راست میگفت . برو که رفتیم تا بهشت . اما ایکاش به بهشت که رسیدیم کمی بالاتر از کف درّه باشد . چون اینجا که هستیم مثل یک سونای بخار بنظر میرسد که بجای آب توی منبع بخارش شاشیده باشند . کوههای بهم پیوسته دورادور تپه را طوری احاطه کرده است که بخارها راهی برای خروج ندارند و توی این شرجی گندیده نفس کشیدن یکجور شکنجه است .
اما این مراد برقی عجیب بوئی میدهد . نمیدانم چون بهشتی است این بو را میدهد...یا مال پماد ضد پشه است یا گلاب قمصری که توی خشتکش ریخته ؟ اینها هیچکدام آنقدر قوی نیستند که بوی بهشت را تحت الشعاع قرار دهند . کنار جاده هم همین را نوشته‌اند . اینهم یکجور تابلوی راهنمائی است . رویش نوشته : بوی بهشت میدهد خاک شهیدان ما... !
ما درسکوت راه میرویم . نمیدانم این بخاطر امنیت است یا حرفی برای گفتن نداریم ؟ بعضی بچه‌ها را هیچوقت اسمشان یادم نمیماند . اسم هیچکس یادم نمیماند . انگار واقعاً خوابیده‌اند . مثل مستها راه میرفتند . مراد برقی یکی یکی بغلشان میکرد و چند گامی میدوانیدشان . بعد هم بالگد میکشید زیر باسنشان : یال له ...ن گشاد .. میخواهی همه را به گائیدن بدی ؟ خیلی دلم میخواست بفهمم چه احساسی دارد .
توی مدرسه مسابقه میگذاشتیم که کی میتواند زبانش را برساند نوک دماغش . مراد از لای دندانهای نداشتۀ جلوئی ، دائماً زبانش را در می‌آورد و درست عین گاو تا انتهای سوراخ دماغش را میلیسید .
چقدر راه رفتیم ؟ برای من که غرق فحش دادن بودم خیلی طول کشید . انگار به منبع فاضلاب نزدیک میشدیم ، با هر گام نفرتم بیشتر میشد . می‌دانستم باید صبر کنم این غضب از سرم بگذرد . هر بار به منابع اینها نزدیک میشوم همین حالت به من دست میدهد . شدیدترین حمله‌اش وقتی بود که احمقانه سعی کردم بروم توی دم و دستگاه مشهد . از وقتی اول خیابان چشمم به بارگاهش افتاد آنقدر نصرت را فحش دادم که دهنم کف کرد . بعد هم لگد محکمی برای او که مهمانشان بودیم انداختم که نگرفت و در رفت . به مادرم و بقیه گفتم اگر نمی‌آئید من رفتم . تقصیر نصرت پسرخاله بود که با بدجنسی اصرار کرد که منهم همراه مادرم و خاله و بقیه بزیارت بیایم . مرتیکۀ مغول فهمیده بود که من از این چیزها متنفرم و میخواست خودش ببیند واقعاً قضیه چیست . همین کنجکاویش باعث شد که تا همین اواخر با نصرت حرف نمیزدم حالا هم عین سگ و گربه به هم میپریم .
یکبار به او گفتم : بدبخت یک نگاهی به خودت بیانداز ...! ! مادرت چهل سال خادم حرم بود حالا هم که بازنشسته شده در سن هفتاد سالگی میخواهد سر پنجمین شوهرش را هم بخورد . دوره افتاده که برود زیارت کربلا و سوریه و اگر بگویند قرقیزستان هم امامزاده دارد ، میرود زیارت و پابوسی . چهار بار مکه رفته فردا هم که بمیرد لابد توی همان حرم چالش میکنند و میشود یکی از قدیسه‌هائی که تو الآن قبر هر کدامشان را میبینی عقب عقب راه میروی مبادا به تریک قبای حضرتش بربخورد . قبر خمینی را نمیبینی ؟ اگر امثال تو کره خر سی سال دیگر بدنیا بیایند بین امام خمینی و امام رضا فرقی نمیگذارند . هر چند هیچ فرقی نمیکند و رضا هم مثل همۀ دیگران همینجوری "امام " شده اما این یکی را لااقل خودت با چشم دیده‌ای که هیچ گهی نبود . همین الآن هم بعضی از این بدبختها آنجا دخیل میبندند و شفا میطلبند . تو واجب تری یا مکه رفتن ؟ با چهار تا سگ تولۀ قد و نیمقد نان خالی نداری بخوری ... تو چرا طرفدار این جفنگیات هستی ؟ ؟ نیم ساعت با من حرف بزنی هزار و چهارصد سال رشته هایشان پنبه میشود . خودت هم نمیدانی طالب چی هستی ..!
داغ دلش تازه شد . گفت : آره پتیاره خدا تومن داده توی حرم برای خودش قبر خریده !
من با کسی رو در بایستی ندارم . شبی که مادرش ، خالۀ خودم ، بخانۀ ننه آمد وهمۀ فامیل جمع شده بودند سوغاتیهائی را که از مکه آورده بود بگیرند ، شاشیدم به هیکلش . جلوی همۀ فامیل بهش گفتم : لکاته خجالت بکش . این پولها را بده یک موتور برای پسرت بگیر که لااقل دستفروشی کند .. یکماه است دم درکمیتۀ امداد مثل سگ زار میزند کمکش نمیکنند .
آن شب و آن راه پیمائی قرار نبود تمام شود . خاطرات حمله کرده بودند و دنبال تنهائی میگشتم تا با خودم خلوت کنم . اما مرتیکۀ مراد بدجوری رفته بود توی چرتم و داشت به اعصابم پنجه میکشید . مثل همان قضیه‌ای که قرائتی میگفت طرف را هیچ جا راهش نمیدادند رفته بود در توالت مسجد ، چوبی دستش گرفته بود و هر کس میخواست آفتابه بر دارد میزد روی دستش ومیگفت اینرا برندار ..آنرا بردار ، مراد از همانجور قماشی بود . روی سر آن بچه‌ها شیر شده بود . اما انگار بوی خطر را حس کرده باشد یا توی آن تاریکی از هیکلم ترسیده باشد ، طرف من نمی‌آمد . هیکل من از آن سن به بعد تغییری نکرد . برای آن سن وسال اما بزرگ بود .
خیال میکردم آن راه هیچوقت تمام نمیشود . یک راه پیچ درپیچ تنگ که دو تا ماشین از کنار هم رد نمیشد . مثل کوچه‌های آشتی کنان محلۀ قدیمی خودمان . اما یکدفعه در انتهای یک سربالائی طولانی جبهه را دیدم . آنجا بود . وسط درّۀ وسیع و دورش همه تپه‌های سنگلاخ . عجیب شب روشنی . مثل بهشت ... عین تلویزیون که نشان میدهد .

خیلی ناگهانی جلویم سبز شد . چند ورودی سنگر که با گونیهای خاک به ارتفاع قد آدم جلویش دیوارکشیده بودند و در فواصل چند متری حول یک دایره .. یا خیر بیضی بود ، صف کشیده بودند و یک محوطۀ سیصد متری را احاطه کرده بودند . وسط محوطه هم با پوکه‌های 106 میدانی به بزرگی یک لاستیک تراکتور زده بودند و پرچم رنگ باخته‌ای که وسطش در اهتزاز بود .
بطرف یکی از ورودیها رفتیم ومن اطرافم را نگاه میکردم . سمت چپم روبروی سنگرها تانکر وصله پینه‌ای بود که مثل تانک نفت بود اما از دریاچۀ لجنی که دورش بود میشد فهمید جای آب است . چند تکّه سنگ بزرگ انداخته بودند وسط لجنها . این مناظر چقدر آشنا هستند ؟
بعضی چیزها را نمیشود به شکل چیزی که میشناسیم تشبیه کرد . تلاش ما برای توصیف بعضی احساسات یا آن قسمت ناخودآگاه ادراکاتمان بیفایده است . اما آنجا خیلی آشنا بود . نه اینکه توی تلویزیون دیده باشم ، نخیر یکجور دیگری آشنا میزد . گمانم آن بچه‌های خواب آلوی وارفته هم همین را حس کرده بودند . بجز سعید و چرو هیچ کدامشان را نمیشناختم . اما همه‌اشان در آن شب مهتابی فرزندان ایران بودند . چرا آنجا بودند یا چه عقیده‌ای داشتند مهم نبود .
آنجا اصلِ اصل بود . خمپارۀ اصلی می‌آمد . گلوله‌ها مشقی نبودند . آنجا واقعاً بوی مرگ میداد . یادم آمد وقتی که توی تانکهای پادگان مینشستم و بازی جنگ میکردم نمیدانستم میدان جنگ چه احساسی دارد و له له میزدم که آنرا دریابم . اینک این همان احساس ! این یعنی فقط همین .. همه‌اش همین است . هیچ توضیحی ندارد . زندگی خط ممتدی است که هیچ چیز آنرا قطع نمیکند . مرگی وجود ندارد . ما فقط میتوانیم بخوابیم . این مناظر یکبار تکرار شده‌اند و من دلیلی برای ترس ندارم . پدران ما یکبار از چنین راهی رفته‌اند .
کنار تانکر شده بود عین باتلاق . سعید پسر حاجی با دیدن تانکر به طرفش دوید اما روی سنگها نتوانست تعادلش را حفظ کند . شلپی افتاد توی لجن . جوری که هیچ جایش سالم نماند . مراد فحش میداد . مثل آنهائی که همیشه دنبال اتفاقی هستند تا خودشان را برتر جلوه دهند . چند نفر که با شلوار کردی از سنگرها بیرون زده بودند ، بدجوری خندیدند . زیر لب به چرو گفتم : فقط یک گراز میتواند اینجوری بخندد و چروی زردنبو که تنها دوستم در پادگان بود خنده‌اش گرفت . او همیشه تا وقتی نمیگفتم نخند میخندید . سعید بیچاره تقلا میکرد سرپا بایستد اما بیشتر فرو میرفت . از آن وقتهای همیشه بود که دیوانه شوم . طوری از بغل مراد رد شدم که تنه‌ام به تنه‌اش بگیرد و انداختمش روی زمین ، طوری که با چانه روی زمین فرود آمد .
گفتم : گوزوعوض فحش دادن یک گهی بخور .. و به سعید گفتم : دستت رو بده به من . کشیدمش بیرون .
مراد ریشش را تکاند و سعی میکرد توی مهتاب قیافۀ مرا ببیند . دیگران هم خفه شدند . گفتم : آقا بیزحمت یه ظرف بدین آب بریزم روش .
صدائی که سعی میکرد بی احتیاط باشد گفت : آقا حسینه . بگو برادر ... گوزو هم خودتی .
برای آنشب کافی بود . گفتم : برادر...خوبه ؟..گوزیدن هم ...ون میخواد .
که تو داری . داداشی ..
یک نفر که شلنگ تخته می‌انداخت و می‌آمد اینرا گفت . توی مهتاب ماه شب چهارده صدایش را نشناختم اما راه رفتنش کمی آشنا آمد. فریبرز بود . او اینجا چه میکرد ؟ بهرحال خوشحالم کرد . توی حالتی بودم که به راحتی کار دست خودم میدادم . از لحظۀ ورودم به آن منطقه آمادۀ انفجار بودم . کمی حالم تغییرکرد و گفتم : اما تو یک لپش روهم نداری . این یک شوخی بود بین بچه‌ها . توی فکر بودم که این بابا از کجا پیدایش شد ؟ از من بزرگتربود . اما مثل سگ ازمن میترسید . محلۀ ما جای بدی بود . بچه‌هایش خیلی زود بزرگ میشوند و قبل از جوانی میمیرند . "عشق اعدام " لقب خیلی از بچه‌ها بود .
فریبرز هم یکی از آنها بود . از قرار معلوم این یک سالی که پیدایش نبود ، اینجا بود . یکی دو نفر در شیش و بش مانده بودند که بیایند قاطی شوند یا نه . اینراحس میکردم . مهم نبود . فوقش دعوا میشد . اما نه آنموقع . هنوز نمیدانستم با کی طرفم . از زمان ورودم به آنجا یک دقیقه بیشتر نگذشته بود . باید حواسشان را پرت میکردم . سعید را رها کردم و رفتم بطرف فریبرز . دستهایم باز بود که بغلش کنم . ازاین لوس بازیها نداشتم اما مجبور بودم . گفتم : چطوری عشق اعدام ؟
با لبخند کجکی‌اش آمد توی بغلم . گفت : چاکرم پلنگ . بغلش کردم اما نگذاشتم پررو شود . زود برگشتم طرف سعید و سعی کردم لباسهایش را در بیاورم . یکی دو نفر که میخندیدند آمدند . ظرفی هم آورده بودند . گفتند : ولش کن ما ترتیبش رو میدیم . فریبرزهم زد روی شانه‌ام و گفت : بیا .. بریم تو، آقای گمار هم اینجاست . بچه‌ها میشورندش بی خیال .
کمال هم آنجا بود . باز هم همان احساس بد بسراغم آمده بود . همان احساسی که خیلی وقتها بخودم میگفتم پسرک خیلی عقبی . اینها که اصلاً فکرش را هم نمیکردی قبل از تو اینجا را کشف کرده‌اند . کمال بخاطر شیشکی‌هایش معروف بود . البته من زیاد با او قاطی نبودم از آن تیپهائی نبود که مرا جذب کند . خصوصاً که یکبار دعوتم کرد تا به زاغه‌اش بروم . وقتی رسیدم کمال رفت بطرف توالت و بمن گفت : تو برو بشین ، الآن بچه‌ها میان . من تریاک کشیده‌ام ویبس یبسم . منهم معطل نشدم و رفتم توی اطاق . زنی را دیدم که دو تا بچه همراهش بود . بیچاره خودش را جابجا کرد و چادرش را بدندان گرفت . انگار نه انگار که آمده است تا برای خرج آن بچه‌ها بخوابد زیر هفت هشت تا گرگ گرسنۀ قحطی زده . یک ثانیه بیشتر طول نکشید و سریع بدون خداحافظی از خانه بیرون زدم . اما چیزی که در آن یک ثانیه دیدم تا دم مرگ جلوی چشمم است . کمال البته بچۀ بدی هم نبود . بچه محلها روی حساب شیشکی‌هایش اسم خیلی بدی رویش گذاشته بودند . توی رشیدی هیچکس بی لقب نبود و کسی را بدون لقب نمیشناختند .
آنجا چهار تا سنگر اجتماعی زده بودند و طوری که بعداً دیدم بزرگترینش هجده نفره و یکجور حسینیه و نمازخانه بود . توی دل تپه را کنده بودند و کمی هم از کف گودش کرده بودند . بعد یک ردیف از گونیهائیکه به اندازۀ کیسه سیمان بود و از خاک پرشده بود را دور تا دور کشیده بودند و رویش هم چند تیرچوبی انداخته شده بود و رویش پلیت‌های راه راهِ آهنی افتاده بود و همان خاک کنده شده را دوباره ریخته بودند روی سنگر. یعنی مساحتی به اندازۀ یک فرش شش متری بدست آمده بود که از هر طرف کاملاً امن بود . برای محکم ‌کاری یک ردیف گونی اضافی ، جلوی ورودیها کشیده شده بود که آدم برای ورود به سنگرمجبور بود مسیری N مانند را طی کند . فقط سنگری که کمال آنجا بود چنین محافظی نداشت .
از محوطه ترق ترق خندۀ خاصی می‌آمد که از روی عصبانیت و تمسخر بود . ظاهراً وقتی شنیده بودند نیروی تازه نفس آمده است ، شکمشان را صابون زده بودند که ساعت نگهبانی‌اشان کم میشود و میتوانند به مرخصی بروند . بهمین دلیل بیدارمانده بودند تا آمدن ما را جشن بگیرند . اما با دیدن قیافۀ ما گوئی آب سردی روی آتششان ریختی . آه از نهاد همه برخاست . وقتی رفتم توی سنگر از زنده بودنم پشیمان شدم . بوی سگ توپیده میداد . کمال توی آن مستراح گرم ، خواب نامزدش را میدید . وقتی آنجایش را که سیخ شده بود گرفتم و برایش ..ق زدم ، فریبرز از خنده ریسه رفت وبه پشت افتاد .
بیچاره انگار خیلی وقت بود درست و حسابی نخندیده بود .
زیر نور فانوس آخوند بچه‌ای سرخ و سفید و تپل را دیدم که ته سنگر کنار بی‌سیم نشسته بود و با نگاهی مهربان و حیرت زده نگاه میکرد کمال که بیدار شده بود و دید که به کجا نگاه میکنم دو انگشتش را مثل دایره حلقه کرد و جلوی چشمم گرفت یعنی پسرک آن کاره است فریبرزهم عین آن حرکت را تکرار کرد و گفت : مال حاج آقاس ... چشمهات رو درویش کن .
کمال با چشمهای قرمز بلند شد و سعی کرد آنجایش را زیر فانسقه ببرد تا آن طور مستهجن معلوم نباشد . فریبرز داد و بیداد میکرد :عمه‌ات به گوزت ! یک دور هم برات آبش رو آوردیم .. تازه میخوای مخفیش کنی ؟
کمال گیج و منگ شیشکی کشید و خندید . از بالای گونیها چند برادر را دیدم که با شلوارهای کردی و زیر پیراهن سفید و آن چپیه که راستش را بخواهید همیشه میخواستم آنرا ببینم ، سعید را دوره کرده بودند و میخندیدند . دیلاقی آمده بود و روی سنگ نزدیکش ایستاده بود و رویش آب ‌میریخت . سعید هم خودش را میشست .
آن مرد با آنکه دراز بود اما شکم قلنبه و گرد و قشنگی داشت . رکابی‌اش را بالا زده و با دست طوری زیر شکمش میزد که مثل تیر صدا میکرد و صدایش توی کوه میپیچید . یک ردیف دندان طلا را بیرون انداخته بود و میگفت آی .. آی .. دردت به این ....
بیچاره سعید را از پس گردنش گرفتند و بردند .
پدر سعید توی پایگاه سیّد صالح نگهبانی میداد . حاجی نبود . بدبخت از بیکاری شبها توی پایگاه میخوابید و با دله دزدی از پایگاه اموراتش میگذشت. بخاطر آنکه یکوقتی در دوران جوانیش مدتی دروس مقدماتی فقه را در حوزۀ علمیۀ نامعلومی خوانده بود توی پایگاه پیشنمازی میکرد و مدتی هم کلاسی دایر کرده بود و درس احکام میداد که نگذاشتند و جمعش کردند .
بخاطر ریش دراز و قیافه‌اش که مثل پدر امام حسین بود ، حاجی صدایش میکردند . سعید را با آن جثۀ نحیف و چشمهای بیمارگونه ، به قربانگاه فرستاده بود ، شاید فرجی بشود .
پایگاه سیّد صالح مسجدی بود که روی مقبرۀ خانوادگی سیّد زکات خوری به همین نام ساخته بودند و بخاطر وجهه‌ای که توی عوام پیدا کرده بود زیر زمینش را غرفه غرفه کرده بودند و هر خانوادۀ اعیانی با دادن پولهای کلان یکی ازغرفه‌ها را برای دفن اموات خانواده‌اش خریده بود . یکبار از پنجرۀ کوچک یکیشان سرک کشیدم و از خوف لرزیدم . عین فیلم دراکولا بود .
داستانهای عجیبی آن اطراف توی دهانها بود که چه معجزاتی از این بابا صادر نشده است ؟ تعداد دقیق کور و کچلهائی که بدست سیّد شفا یافته بودند را کسی نمیدانست . اگر همۀ روایات را جمع میکردی از جمعیت شهر بیشتر میشد اما از تم مشابه همۀ آنها معلوم بود که همه از منبع واحدی که احتمالاً همان مرده‌خورها و بازماندگان سیّد بوده است ، شایع میشود .
چون در آن زمان غرفه‌ها رو به اتمام بود ، ورثۀ سیّد زمینهای اطراف را نیز خریده بودند و فضای مسجد بسیار وسعت یافته بود . تقریباً پنج شش برابر مقدار اولیه و با یک سرمایه گذاری سنگین بنای غرفه‌های زیرزمینی فراوانی را گذاشته بودند که مقبره‌هایش خیلی گرانتر و باکلاس‌تر از قبرستان اصلی شهر بود . رویش هم مسجد نوساز شیک وپیکی جهت اجرای مراسم سوگواری و مجالس ترحیم شاهانه برای اعیان ورجال بنا شده بود که حسابی رونق داشت وروز بروز قیمتهای آن بالاتر میرفت . سرمایه‌گذاری درست به این میگویند .
البته طبق معمول اینگونه مؤسسات برای در بورس ماندن وعقب نماندن از قافله ، پروژه‌های فوق برنامۀ زیادی هم در نظر گرفته شده بود از قبیل دعای ندبه و کمیل و زیارت جوشن کبیر و یکی دو مراسم ابدائی تازه که مختص خودشان بود و دستورش را هیچکس نمیدانست . البته هنوز دعوا بر سر این که این مراسم اسمش را چه بگذارند بر جا بود و هیئتی از خاله خانباجی‌های اکابر رفتۀ فامیل به شرط آنکه عم جزء را از بر باشند ، مأمور زیر و رو کردن نسخ خطی موجود در انباری مقبره بودند تا اسامی استفاده نشدۀ اسرارآمیزی برای آنها پیدا کنند
مراسم محرم و زیارت عاشورا هم که نخود همۀ آشهاست و اتوماتیکی بقوت خود باقی بود و برای آنکه کسی موی دماغ نشود یکی دو اتاق هم گوشۀ حیاط ساخته شده و به سپاه پاسداران انقلاب باج داده شده بود تا پایگاه بسیجش را بسازد ودست از سرشان بردارد .
اگر میخواهید توی ایران سرمایه گذاری کنید ، توصیۀ من به شما اینست که بروید توی کار مسجد و این حرفها . بازار عزاداری از همۀ بازارها داغتر است و یک شبه ره صد ساله را میشود رفت . البته باید دست بجنبانید زیرا همچنان که میبینید دستهای زیادی توی کار آمده است و تمام زمینهای مرغوب را قبضه کرده‌اند . حسینیه و امثالهم نیز بدک نیستند . اگر هم زد و شانسکی یک سنگ قبر کهنۀ کپک زده پیدا کردید که رویش به خط جادو چیزی حک شده باشد ، به شما میگویم بلیط‌‌تان برده است .
مهم نیست رویش چه نوشته باشد . کسی آنرا نمیخواند . زوّار با چشمهای بسته می‌آیند و آنقدر اشگ توی چشمشان جمع شده است که بغل دستی‌اشان را هم نمیبینند . چه رسد به آنکه نوشته‌ها را بخوانند . سواد ندارند و در ثانی اصلأ جرأت خیره نگاه کردن به آنرا ندارند همینقدر برای تبرک چشمها ، نگاهشان رویش بچرخد کفایت میکند . فقط کافیست یکی دو طلبه را پول بدهید تا همۀ لیستشان را برایتان رو کنند و نام مورد نظر را به اولش یک امامزاده اضافه کنید و بدهید تابلوی نئونش را با رنگ سبز چمنی بنویسند . به شما تبریک میگویم شما صاحب یک امامزادۀ شجره نامچه دار شده‌اید . رویائی بود مگر نه ؟
کمال گیجتراز آن بود که بتواند چائی دم کند . یکی دو دقیقه چرت و پرت گفت و بعد عذرخواهی کرد و خوابید . مردی خوش‌هیکل که قیافۀ مردانه‌ای داشت توی سنگر سرک کشید و با لبخند پاک و مطهری که نظیرش را توی فیلمهای جنگی بر لب سربازان امام زمان درست چند لحظه قبل از وصال یار میشد دید ، برویم لبخند زد و خوش‌آمد گفت . بعد که من بر و بر نگاهش کردم و نامفهوم زیرلبی گفتم مرسی خواهش میکنم ... فریبرز سقلمه‌ای زد و در حال بلند شدن معرفی کرد : برادر .... ادیب ، مسئول تپه . پس آقا فرمانده بودند .
برخاستم و قدری مودبانه‌تر تحویلش گرفتم . نگاهش که عمیق شده بود بحالت عادی برگشت و گفت : بفرمائید .. راحت باش ، و رو به فریبرز گفت : خوب استراحت کن برادر رزمنده .. سر پست خوابت نبره . و رفت . برای یک لحظه بدنم از حس بیسابقه‌ای که پیدا کردم ، مور مور شد . اینجا میدان نبرد بود و من یک فرماندۀ راستکی داشتم .
فریبرز حسابی کیف کرد . مجبور بودم از این فیلمها بازی کنم و گرنه خوشم از بی‌ادبی نمی‌آید . بدبختانه اگر با ادب باشی خیال میکنند کمبود شخصیت داری و آدم ضعیف النفسی هستی . روی سر آدم میرینند .
بلاخره انتظارم به سر رسید و این کره‌خر خنگ ، یادش آمد ازم بپرسد شام خورده‌ام یا نه . گفتم نه بابا مسخره .. مثلاً ما الآن مهمان تو هستیم خیر سرت .
رفت و از کلمن بزرگی که یخ تویش بود و بعنوان یخچال ، مواد غذائی را تویش میگذاشتند ، سه چهار تا کمپوت و کنسرو ماهی و لوبیا آورد . گفتم : چه خبره بابا بگذار برای خودت . من همین لوبیا برام بسه .. از ماهی خوشم نمی‌آد . پوزخند کجکی زد و گفت : بخور بابا بی خیال فرش .. ما اینجا بجای هدف از اینها استفاده میکنیم . کسی از این چیزها نمیخورد . غذای گرم می‌آورند . این مال وقتی است که جاده بسته است یا افتاده توی دید . راست میگفت . آنقدر از این چیزها می‌آوردند که برادران چند تا ، چند تا آنها را روی سنگ میچیدند وبطرفش شلیک میکردند . محال ممکن است چنین کاری از من سر بزند . از نفله کردن متنفرم .
با ولع شام را خوردم ، یک کمپوت سیب هم ریختم روش . چشمهای فریبرز هم خمار شده بود و خوابش می‌آمد . ساعت یازده و نیم شده بود و چند ساعت بعد باید میرفت سر پست . بیسیمچی هم توی آن گرما که خر تب میکرد ، تا پیشانی رفته بود زیر پتو و خوابیده بود . چه خواب نازی ؟ با اشاره پرسیدم : این قضیه‌اش چیست ؟ لبخند کج این بچه مرا کشته . با عشوه خرکی گفت : هلووو ؟
بعد چشمکی زد و گفت وضعش خرابه .. باباش سپرده به حاج آقا که کسی مزاحمش نشه ...!! حاج آقا هم نمیذاره غیر از خودش کسی به اون دست بزنه .
سری تکان دادم و گفتم : گوشت رو داده دست گربه .
فریبرز از دست رفته بود . گفتم برو بخواب . فقط بگو مستراح کجاست ؟ با دست از شرق تا غرب منطقه را نشان داد . یعنی هر جا دلت خواست میتونی کارت رو انجام بدی . بعد نقطه‌ای را نشانم داد که از بالای خاکریز چیزی مثل سقفش را دیدم .
رفتم توالت . وقتی برگشتم فریبرز مرده بود . عین جنازه خوابش برده بود . خوابم نمی‌آمد . همیشه برای خواب با مشکل روبرو هستم . تحت شرایط خاصی خوابم میبرد که اگر فراهم نشود ممکن است دو شب تمام نخوابم . پدرم همین وضع را داشت . حالا پسرم هم اینجوری است . فکر میکنم ارثی باشد . آرام شده بودم . قدم زنان محوطه را گز کردم . مغزم قفل کرده بود . نمیدانستم دارم به چه فکر میکنم . خالی خالی .. مثل برزخ بودم .
سعی کردم به مرگ فکر کنم . به شما قول میدهم جبهه جای خوبی برای فکر کردن به مرگ است . تا بیادش بیفتی سریعاً صحنه‌های هولناکی از تکه تکه شدن یا متلاشی شدن تداعی میشود . واقعاً که این ملاها عجب اعصابی دارند . عجب راه سختی برای امرار معاش انتخاب کرده‌اند . دائماً از مرگ حرف میزنند . از دنیای دیگر . از فشار قبر ، از بهشت که مثل رامسر خودمان است و پر از تیکه‌های ناب است . پای حرفشان که مینشینی شب دیگر خوابت نمیبرد . به نکیر و منکر چه بگویم ؟ حالتی عرفانی به آدم دست میدهد که میگوید همین الآن بروم هر چه دارم تقدیم آقا کنم خیالم راحت شود . خمس و زکات برای جبران گناهان من کافی نیست . اینطور که حاج آقا حساب کردند ششصد هفتصد هزار تومن کم آورده‌ام !
واقعاً که دست روی خایۀ آدم میگذارند .. سنقرها . نقطه ضعف آدم را خوب گیر می‌آورند . مرگ را هیچ کاریش نمیتوانی بکنی . هیچکس از آنطرف بر نگشته که بگوید واقعاً آنجا سر گردنۀ خر بگیری است یا نه . یعنی هیچ چاره‌ای نداری جز این که دربست حرف آقا را قبول کنی و هر چه امر میفرمایند حق و حسابشان را بدهی تا دست از سرت بر دارند .
خیلی هوشمندانه بوده این پلتیک قیامت و عقربهای آدم خوار جهنم که هر نیششان هفت هزار و اندی سال میسوزد و از جانب پروردگار مأموریت دارند روزی هفت هزاربار گناهکاران مادر بخطا را نیش بزنند . آدم بیاید جبهه و در راه امام حسین و امام خمینی شهید بشود خیالش راحتتر است . مرگ یکبار شیون یک بار . فقط نمیدانم چرا خود آقایان از صد تا یکیشان به جبهه نمیرود و اگر هم بروند حتی برای توالت رفتن هم از سنگر خارج نمیشوند . نگهبانی که عمراً . آیا پارتی از خدا کلفت‌تر پیدا میشود ؟
هوا آنقدر گرم بود که همه چیز جلوی چشمانت میرقصید . محوطه خالی شده بود و همه خواب بودند‌ . فریبرز کِی رفت سر پست نفهمیدم . کمال هم مثل دیو سفید تنوره میکشید . ظاهراً اینجا خواب از هر چیزی مهمتر بود . از دور صدای تیر می‌آمد . این سمفونی جنگ بود و آن دورترها در آسمان شب گلوله‌های رسام از پشت ارتفاعات بر میخاستند و انگار بخواهند خودنمائی کنند سر بالا میرفتند . آسمان پر بود از پرواز نقطه‌های نورانی کوچک که زود خاموش میشدند . به این جور نقطه‌های نورانی میگویند رسام .
فریبرز گفت که گرمای سنگر را تحمل کنم ، بهتر است . عراقیها گرای اینجا را دارند و هر وقت عشقشان بکشد یک خمپاره ول میدهند توی محوطه . اما من مدتی بود بی خیال روی یک گونی خاک نشسته بودم و دور دستها را نگاه میکردم . بیخودی نباید جنگولک بازی در بیاورم . بروم توی سنگر بهتر است .
حالا اینجا هستم . یک رزمندۀ بسیجی . یک آدمی که بوی بهشت میدهد . یک مرد آسمانی . یکی از همان‌هایی که داداش غلامحسین میگفت .
رفتم بگیرم بخوابم . اما گرما کلافه‌ام کرده بود . همه جای تنم میسوخت . هیچ وقت طاقت گرما نداشتم . هی تو آدم کوهی .. چه میکنی اینجا .. این دیگر چیست ؟ پس گردنم را میخاراندم که چیز مشکوکی زیر ناخنم رفت . شعلۀ چراغ انگلیسی را بالا کشیدم ... شپش بود . زدم بیرون و نمیدانم چه جوری روی گونیها خوابم برد .

یکوقت حس کردم یکی شانه‌ام را تکان میدهد ، کمال بود . با گیوه رفته بود سر پست . گیج و منگ نگاهش کردم . با همان حالت کمیک صورتش گفت : پاشو اینجا باید نماز بخوانی چرا اینجا خوابیدی ؟ امنیت نداره .. و هوا را نشانم داد . سپیده‌دمان بود و نسیم خنکی میوزید .
دست و صورتم را که شستم کمال گفت : جورابهاتم در بیار، خیال کنن وضو گرفتی . و شیشکی ریزی کشید .
گفتم : دهن .... من آموزش دیده‌ام . از خنده‌اش خوشم می‌آمد . مثل جری لوئیز میخندید . بوی گند تی رز مراد توی دماغم پیچید . نمیدانم چرا دوباره جنون زد به کله‌ام . پس لرزه‌های دیشب بود یا فشاری که باید تخلیه میشد ؟ در هر حال گریزی نبود . باید خودم را خالی میکردم و گر نه معلوم نبود چه بلائی بر سر خودم می‌آوردم . برگشتم نگاهش کردم یعنی اینکه اصلاً هیچی نگو . اما حالیش نشد توی چه دردسر بدی افتاده است .
آمد چیزی بگوید که امانش ندادم . دو دستی یخه‌اش را گرفتم . طوری که وسط کلّۀ طاسش رگی به کلفتی یک بند انگشت بیرون زد . زیادی انرژی بخرج دادم . اصلاً به این همه حرارت احتیاج نداشت . بدنش آنقدر شل بود که فکر کردم از آنهاست که دائم با خودش ور میرود . گفتم : مادر ... اگر از نزدیک من رد بشی ، از آینه بیزارت میکنم . و پرتش کردم که زمین خورد .
مراد مثل کپۀ گه همانطور پوچ نگاهم میکرد . نمیتوانم بگویم چه حالتی توی نگاهش بود . از این طایفۀ کثیف نفرت دارم .
فریبرز از کانال بیرون آمد . با اسلحه‌ای وارونه ، راه رفتنش مرا به یاد شترمرغ می‌انداخت . نگاهی به مراد کرد و بطرفش آمد انگار موقع پائین آمدن ما را گلاویز دیده بود . بیچاره مراد . اصلاً اشتباه کردم . او اهل دعوا نبود . اصلاً نمیفهمید دارم فحشش میدهم فریبرز یواش گفت : داش مراد ، این رفیق ما دیوانه‌س ، از تو هم بدش می‌آد ، اصلاً طرفش نیا درست میشه . و گرنه نمیذارم اون قاطی بشه خودم مادرت رو عقد میکنم . من از خواب که بیدارمیشم میگم کاشکی شری به پا بشه که خیرم توش باشه . فریبرز اعدامی رو همه میشناسن ...
جو گرفته بودش بدتر از سگ هار . داشت کار دست خودش میداد . چپیه‌اش را گرفتم و کشیدم : بیا ، این دگوری که مال این حرفها نیست .
با اینکه چند سالی از من بزرگتر بود ولی کله‌اش کار نمیکرد . گفتم : تو هیچوقت نمیخوای بفهمی چه جوری باید نسق بکشی ؟ این بابا اصلاً مال این حرفها نیست . من خودم پشیمان شدم دلم سوخت . خیلی خوشحال شدم که کسی بیرون نیامد ما را ببیند . چون درست بعد از آنکه کمال هم راه افتاد یکی دو نفر با نگاههای پرسشگر از سنگر نمازخانه بیرون آمدند و در حال راه رفتن براندازم کردند . میخواستند ببینند این آقای جاهل که از راه نرسیده دیشب شر به پا کرد چه جور آدمی است ؟
فریبرز توی راه آویزانم شد : چه جوری از این کور مانده سر در آوردی کافر ؟ گفتم : تازه یادت افتاده احوالپرسی کنی ؟
توی سنگر مراسم معارفه انجام شده بود و حاج آقایی که معلوم بود کفرش بالا آمده است از اینکه برای نماز صبح بیدارش کرده‌اند ، بالا نشسته بود . نمیدانم اینها چطور خوابشان برده است ؟ اگر مادرم بود همه را با دِ.دِ.تِ میشست . لباسهایشان را هم آتش میزد . شاید خودشان را هم .
ثقه الاسلام بجای عمامه کلاه کثیف دستبافی بسر گذاشته بود تا کاکل خرمایی رنگش را زیر آن جا دهد و عبای چرکتابی که روی لباس خوابش پوشیده بود . از خراشهای گردنش فهمیدم شپشها دخلش را آورده‌اند . انگار میخواست بعد از نماز همانجا روی سجاده بخوابد . بیست و پنج شش سال بیشتر نداشت و با نگاه وغ زده‌اش صورت تازه واردها را وارسی میکرد . به من که رسید ، احساس کردم زیر لبی گفت : کافر . هر وقت آخوندی نگاهم میکند ، حس میکنم همین را میگوید .
مراد رفته بود روی گونیها و اذان میداد . هیچ احتیاجی به اینکار نبود . از دور و نزدیک بلندگوهای عراقی و ایرانی همزمان اذان میدادند صدای عراقی خیلی بلندتر بود . از نوع اذانش که برایم نا آشنا بود فهمیدم لابد مال عراقیهاست . بحث بچه‌ها هم همین بود . ادیب ، فرماندۀ تپه با آن دست راستش که عجیب از مچ به داخل کج شده بود ، به حاج آقا میگفت : خودم چندبار رفته‌ام بلندگوهایشان را دیده‌ام . ما از اینجور بلندگوها نداریم . خیلی قویتر از مال ماست .
حاج آقا با لبخندی ملکوتی سرش را به نشانۀ تائید تکان داد : آمریکائی است . ما هم داریم .. غنیمتی است . فقط آقا مخالف هستند ، میفرمایند حرام است صدای اسلام از بلندگوی آمریکائی بیرون بیاید .
ادیب سری جنبانید : بلندگوهای خودمان هم اصلاً صدا ندارند .
میرگ ! که نفهمیدم واقعاً اسمش چه بود و معلوم نبود بکسور است یا کشتی گیر، (چون هم دماغش شکسته بود هم گوشش ) بزحمت سعی میکرد خود را قاطی کند : تازه این بلندگوهای خودمان را هم ما فقط .. این .. با دستهایش داشت توی هوا حجم سازی میکرد و هر کس چیزی میگفت : حلبی‌اش ، شیپورش ..همون .. چیزش دیگه . و میرگ گفت : این دورش .. آهنش رو ساختیم . اون .. ته‌اش .. اصل کاریش ، آمریکائیه . اما چون ما وصلش کردیم و اون .. چیزش آمریکائی نیست ، صداش در نمیاد .. اگر فابریکش گیر بیاد ، اینها صداش ده برابر اونهاست .
یکی گفت : هیکلش رو دیدی ؟ اندازۀ یک بشکه است اما غیرت نداره . و یکی دیگر که مثل مارمولک بود و اصلاً گردن نداشت ، با صدای منقطعی گفت : همون هیکلش گنده‌اس که هر جا میذاریمش میبینند و با یه خمپاره کارش رو میسازند . شما الآن برو تمام منطقه رو بگرد یه دونه از بلندگوهای اونا رو پیدا کن .. ! پیدا نمیکنی .. همه‌اش اینقدره .. و با دستها چیزی به اندازۀ عرض شانه را نشان داد .
پتوئی که بخاطر پشه‌ها دم در سنگر آویزان بود کنار رفت و مراد در حالیکه از همه جایش آب میچکید وارد شد و از همان دم در به جان برادرها افتاد : آقا هی اله سلات ، هی اله سلات . پاشین ظهر شد .
شیشکی خیلی ریزی از کمال تقدیم شد .
چرو که شوخی و جدی لگدی از مراد خورده بود زیر لب گفت : خایه مال . مراد انگار بخواهد دق دلش را خالی کند با حالتی حرصی گفت : شما وضو گرفتین ؟ پاشین لباسهاتون رو هم بشورین بوی سگ میدن .
ادیب با لبخند مهرآمیزی گفت : حاج مراد آب نداریم .
مراد مثل بچه‌های لجوج به سینۀ پشمالویش که از لای یخه معلوم بود چند بار کوبید و گفت : خودم میارم ، بذار موتور برگرده . میروم از سرابگرم یک تانکر میارم . این تانکرم میندازم دور ، زنگ زده ، بوی لجن میده ..!
خنده‌ام گرفته بود . مرا یاد چیزی می‌انداخت .
مارمولک پوزخند ریزی زد : نه بابا !
میرگ فین فین کنان گفت : نفست از جای گرم بیرون میاد .
حاج آقا با اشارۀ معنی داری به ما ، که یعنی این بحثها جلوی ما زشت است ، گفت : آقا امام حسین همین هم گیرش نیومد برادر مراد . اون تانکر نو را هم از بیت‌المال باید بخرند .
ادیب اصرار داشت مثل بسیجیهای توی تلویزیون حرف بزند : مؤمن .. مگه چقدر دوام میاره ؟ ظهر که شد یه خمپاره میزنند و تمام ...! بعد هم برای تکمیل صحنه رو به بقیه گفت : لامذهبها انگار شرط بستن که درست بزنن توی سوراخش . گرای سوراخ جینگ ما را هم دارند .. و بعد سرش را رو به آسمان گرفت و از ته حلق گفت : آواکس . و با انگشت توی هوای روی سرش چند دایره کشید .
همه گفتند : بله .. بعله . و میرگ گفت : اگر این آواکسها اجازه میدادند خودمان یکروزه همین بغل یک سنگر براش میکندیم تا اینقدر ترکش نخوره . ادیب گفت نمیشه اگر میشد میومدن یک سنگر هم برای ماشینها میزدن اما بولدوزر بیاد اینجا همون توی راه کارش ساخته‌اس .
بیسیمچی که از لحظاتی پیش پشت پتو سعی میکرد لباسهایش را مثل وضو گرفته‌ها کند ، وارد شد و به مراد گفت : راه بسته است بابا رستم (یادم آمد قیافۀ مراد مرا به یاد چه می‌انداخت ، عین نقاشیهای رستم توی شاهنامۀ پدرم بود) از قرار اتفاق مهمی بود چون همه نگاهش کردند .
بیسیمچی ادامه داد : دیشب اومدن جلو .. و رو به ادیب گفت : شما رو گفتن همین الآن تماس بگیرین .. و نگاه مشکوک ادیب برایم جالب بود . عین همفری بوگارد . چقدر فیلم بود این آدم . بیسیمچی دوباره گفت : خود ملکیان حرف میزنه .
ادیب رفت که بیرون رود . توی در با دیلاق سینه به سینه شد . دیلاق واقعا به درد بسکتبال میخورد . اصلأ نمیتوانست تمام قد توی سنگر بایستد . توی فکر بود و بیصدا رفت و گوشه‌ای نشست . حاج آقا با احساس تملک خاصی بیسیمچی را با نگاه خورد . دیلاق انگار خیلی وقت است قضیه را تعقیب کرده باشد ، گردن کشیده بود که خوب ببیند . پسرک شانزده سال بیشتر نداشت . رفت و دو زانو در محضر آقا نشست . کلاه سبزی را که در دست داشت بسر گذاشت و گفت : بیسیم زدن گفتن دیشب تپه رو محاصره کردن و بدون تیراندازی گرفتنش .
مارمولک گفت : ادیب کجا بود ؟
مراد گفت : توی درّه دیدمش .
فریبرز بلافاصله جواب داد : من بهش گفتم از توی درّه صدا میاد . اونهم فرز رفت پائین .
از ادیب دقیقاً همین انتظار را داشتم . چهرۀ آدمها برای من خیلی پیامها دارد . از بچگی پرتره میکشیدم . عادت کرده‌ام به چهره‌ها دقیق شوم و دربارۀ آنها داستان بسازم . از چهرۀ ادیب در همان نگاه کوتاه اولی ، داستان مردی را ساختم که خیال میکرد امام حسین است و باید مثل داستانهائی که از او نقل میکنند خودش را شجاع و فداکار نشان دهد و مثل آدمی که میداند چشم بقیه به اوست ، باید ترسهایش را پشت این اجبار که باید الگو بود ، مخفی کند . او حاضر بود توی درّه برود ، به عراقیها چند تیر بیندازد و شهید شود . اما دیگران خیال نکنند ترسو بود یا لیاقت نداشت و این ادیب بود . حتی از مینهای توی درّه هم باکی نداشت .
همان صدائی که دیشب نفهمیدم از کی بود گفت : اصلأ به هیچ نگهبانی اعتماد نداره . دیلاق گفت : حق داره بدبخت .. آخه اینها میتونن نگهبانی بدن ؟ .. به ما تازه واردها نگاهی کرد و میخ بیسیمچی شد : اینها فقط میتونن ماچ بدن . و موچ غلیظی کشید . بعد چشمش به حاج آقا افتاد و چشمک زد : مگه نه حاجی ؟ و با نیشخند کریه‌اش دوباره خیره شد به بیسیمچی و نگاهش را در پی تأیید همانطور چرخاند روی صورت بقیه . حضار بی پروا خندیدند . اما خندۀ کمال چیز دیگریست . این بچه اصلأ نمیتواند بدون چند شیشکی جورواجور مخفی بخندد . آقا از شوک پیشروی عراقیها بیرون آمدند و فرمودند : اسستع ع فورآل لاح ... برادران عزیز .. از شوخیهای مکروح ح بپرهیزند .
صدایش طعم بدی داشت که دیگران فهمیدند اما من نفهمیدم . این چه هراسی بود از یک ...ون نشور ؟ کمال بی آنکه نگران باشد بقیه بشنوند گفت : دیشب درگیریها رو فهمیدی ؟ گفتم : آره خیال کردم معمولی باید باشه .
گفت : معمولی نبود . ندیدی فقط از طرف ما میزدن ؟ گفتم : من جغرافی صفر .. نمیدونم ما کجائیم و اونها کجان ؟
دو انگشتی مثل قدیم فاحشه‌ها ( ادای آنها را از خودشان بهتر در می‌آورد ) نفرینم کرد .. اِم . با دست به پشت سرم اشاره کرد : ما اونوریم . گفتم : آره همه‌اش از اونور میزدن .. که چی ؟ گفت : الکی سر و صدا میکردن که عراقیها هم شروع کنن . گفتم : نمیفهمم . گفت چونکه خیلی خری ، خب یابو روسی ، اینجوری همه خیال میکنن بچه‌ها تسلیم نشدن . فکر میکنن درگیری شده شکست خوردن . این دیگه آبرو ریزی نداره..
با خودم فکر کردم چطور این چیزها را همه میفهمند الا من ؟ یکی زدم زیر چانۀ خودم : کره‌خر .. از هیکلت خجالت بکش .فریبرز گفت : بزن .. بزن .. من باشم با تخماق میزنم . گفتم : نه تو بمیری ، فکرش رو بکن .. این بابا که ...ون خر براش حموم سونا‌ست ، میفهمه من نه . همه خیلی بلند خندیدند . مراد از خنده به زمین افتاد . موقع خندیدن چقدر ساده بود . باز هم زود قضاوت کرده بودم . آنقدرها هم آدم بدی نبود
دیلاق سر و صورتش را با چپیه خشک کرد و عربده کشید : خشک ک ..حی علی صلوه . رگهایش باد کردند بسکه بلند هوار کشید و هنوز داشت زور میزد که انفجار مهیبی سقف سنگر را بلرزه آورد . صدای سوت دومی را منهم شنیدم . دیلاق با انگشت خطی در هوا کشید : یکی دیگه .. و صدای انفجار دیگری از نه چندان دور بلند شد . مراد از سنگر بیرون دوید . میرگ با نگاهی بی معنا گفت : صد و بیسته . مارمولک زیرچشمی نگاهش کرد و با حالتی که بیشتر سوال میکرد ، گفت : از تپه نوری میزنن . یکدفعه چند صدای انفجار با هم آمد . عین مسلسلی که خمپاره شلیک میکند . داشتند جاده را میکوبیدند .
حاج‌آقا به حال طبیعی خودش که همان بزدلیست برگشته بود و بی آنکه بنشیند یا تمام قد بایستد با هراس از نمیدانم کی پرسید : یعنی به همین زودی ادوات پیاده کردن ؟ از ترس چشمهایش چپ شده بود . مارمولک بی آنکه در نحوۀ دراز کشیدنش کوچکترین تغییری بدهد با پوزخند دیلاق و خندۀ چند نفر دیگر که تقی ترکید همراه شد و گفت : خدا اموات شما را رحمت کناد حاجی ، عراقیها اول ادوات پیاده میکنن ، بعد حمله میکنن .
یکی از برادران که از لحظۀ ورود ما به سنگر کتاب دعای براقی جلوی صورتش گرفته بود ، کتاب را پائین آورد و با صدائی که اکوی ملکوتی باس و مطنطنی داشت گفت : خدانشناسها به تعداد هر آدمشان یک خمپارۀ صد وبیست می‌آورند ، اما ما به جز آرپی جی و نظر آقا و امداد غیبی و .. (میخواست ادامه بدهد اما منصرف شد ) هیچی نداریم . صدایش مثل وحی منزل بود .
حاج‌آقا بلاخره تصمیمشان را گرفتند و نشستند . آنقدر سریع حس میگیرند که مارلون براندو هم باید لنگ بیاندازد . رو به سیّد گفت : نفرما سیّد ، من خودم دیشب خواب آیت الل‌ه ابوی محترم را دیدم .. ( آنقدر معطل کرد که) سیّد گفت : خدایش رحمت کناد . حاج‌آقا با تغیّر گفت : بفرمائید خدا حفظش کند ، هنوز سایۀ رحمتش بر سر ماست .
سیّد با شرمندگی گفت : شرمنده‌ام حاجی ، ببخشید .
حاج آقا که هنوز موهایش مردانه نشده بود گفت : مانعی ندارد .
همۀ حرفها و سکناتش مصنوعی بود . اصلاً رفتار طبیعی نداشت . اما به سیّد که میرسید تماماً فیلم میشد . ظاهراً دیالوگ مخصوصی ، این دو باهم داشتند . آنها نمایندۀ دو تیپ مختلف از آخوندیسم بودند که در آن مقطع خاص خود را در تقابل و نزاع جنگ و زندگی میدیدند . سیّد از نسل ملا مکتبیها و دعا نویسهائی که عمامۀ پدر مثل ارث به آنها میرسید ، شمرده میشد . اما حاج‌آقا از موج جدیدیها بود .
حاج‌آقا ادامه داد : در خواب دیدم که گفتند ، حاجی از وقتی تو به این تپۀ شهید مدنی آمده‌ای ، حضرت حجت خودش شخصاً روی تپه گچی ایستاده است و مراقب شماست . مطمئن باشید تا وقتی آقا آنجاست تا شعاع چند کیلومتری ، تا خود خسروی هیچ ناپاکی جرأت جسارت ندارد
دیلاق که تمام قد نمیتوانست توی سنگر بایستد ، کاملأ بی هوا گفت : تپه گچی همون تپۀ نوره .
طوری ایستاده بود که نمیتوانست ببیند حاج‌آقا چند رنگ عوض کرد و همان طور به حرفش ادامه داد : وقتی فرماندۀ تیپ آمده بود سرکشی از توی نخلستان چشمش افتاد به تپه و گفت این چیه اینقدر برق میزنه ؟ مثل لامپ گازیه . ملکیان هم گفت اسمش رو بگذارید تپۀ نور . از دور خیلی .. یه جوریه .
شانس آورد که همان موقع مراد عرقریزان طوری توی سنگر پرید که پتو کنده شد . با هیجان یک بچه گفت : ماشین غذا رو زدند . سر پیچ اول .
انگار که اتفاق خوبی افتاده باشد این را گفت . از نظر او این فقط یک اتفاق جالب بود . عکس‌العملهایش دقیقاً نشان میداد که این بابا تنها تصوری که از این حادثه دارد اینست که الآن با حادثۀ هیجان انگیزی روبرو شده است که میتواند تنوعی باشد . اصلاً نمیفهمید باید چه طور به این قضیه نگاه کند . عقل این آدم همینقدر و آنچه دارائی از فکر داشت از همین گروه تفکرات بود .
برای لحظه‌ای زمان را برای خودنمائی که من بسیار آنرا دوست میدارم مناسب دیدم و گفتم : بریم سراغش شاید زنده باشه کمک بخواد . مراد گفت : دو تا ماشین بودند . تانکر آب هم باهاش بود که پشت خاکریز قایم شده تا سروصدا بخوابه .
میرگ گفت : زنده ومرده‌اش رو نمیذارن اونجا بمونه . حتماً الآن روی سرش هستند . حاج‌آقا گفت : یا حسین مظلوم شفاعتش کن . طوری گفت که انگار خوشحال بود که خودش زنده است : بیچاره .. اما زود حرفش را خورد : خوشا به سعادتش . آقا ماشا لل‌ه الآن در جوار .. آقاست .
شاید میخواست بگوید جدش . اما طرف سیّد و ازاین حرفها نبود . سعی کرد جملات قلنبه‌ای سرهم کند اما منصرف شد و شروع کرد به عربی خواندن . چیزهائی میگفت که معمول نبود . بدجوری ترسیده بود . و من دقیق شده بودم که این حالات هیستریک بخاطر چیست .
مارمولک کمی خودش را جمع وجور کرده و تقریباً مثل آدم نشسته بود . با حالتی که سعی میکرد متاًثر باشد گفت : بیچاره چهارتا بچه داشت دیلاق بزحمت به سوی او برگشت و سعی کرد در نور ضعیف چراغ زنبوری و کورسوئی از نور خورشید که تازه دمیده بود و راهی برای ورود به سنگر نمییافت ، چهرۀ مارمولک را بیابد . با تعجب پرسید : مگه ازاین زن دومی هم بچه دار شد ؟
مارمولک با سر و چشم گفت : آره یک ماه پیش خودش گفت زنش فارغ شده . یک دختر زائیده بود . عکسش رو هم نشونم داد ، عین اورانگوتان بود . دیلاق با دستش حرکتی کرد و گفت : بابا اینها شش ماه هم نبود که عروسی کرده بودند .. لابد زنش از اون شهید حامله بوده
حاج آقا با غیظ گفت : لابد ششماهه بدنیا آمده ؟ دیلاق قدری نرمتر شده بود : نه بخدا حاجی .. تازه الآن شش ماه میشه که اینها ازدواج کردن اون خدا بیامرز هم که یکسالی میشه شهید شده .. اصلاً بچۀ ششماهه زنده نمیمونه .
مارمولک گفت : نه حاجی من عکسش رو دیدم تو بغل ماشا لل‌ه . با چپیه قنداقش کرده بودن . اندازۀ یک بچه خرس بود .
مراد گفت : خدا بیامرز ... پدر بچه را من میشناختم . بچه محل بودیم . اونهم خیلی گنده بود ولی .. اشاره به آلتش کرد و گفت : اسباب مردانگی نداشت . سه دفعه کردنش تو قبر و در آوردن . هی جایش نمیشد ، دوباره قبر را میکندند . زنش آنقدرغش کرد و بلند شد که دیگه این دفعۀ آخری حال غش کردن نداشت . دیلاق گفت : اونجوری غش میکرد که به سه ماه نرسیده شوهر کرد به آقا ماشالل‌ه ؟ حالا بیاد برای آقا ماشا لل‌ه غش بکنه .
دعاخوان کبیر گفت : نه .. دیگه این بار غش نمیکنه .. حالا حقوق دو تا شهید رو میگیره .
دیلاق گفت : حاجی تا نزدن توی گوشش بجنب . بخدا من زنم عین قاطر میمونه . یه جوعقل تو کله‌اش نیست .. اگه نه همین امشب میرفتم خواستگاریش .. یه همچین گنجی والل‌ه سعادت میخواد نصیب کسی بشه . از قرار معلوم زن سختگیری هم نیست .. میتونی به کارهای دیگه‌ات هم برسی .
حاج آقا گاردش را بالا آورده بود که ادیب آمد تو و در حالیکه سعی میکرد بفهمد چه بلائی بر سر پتو آمده ، با دست کجش اشاره کرد : آقایون بر پا ببخشید حاج آقا شرمنده‌ام . سیّد برو پشت میکروفن شروع کن . شما هم بچه‌ها (با ما بود)همگی اسلحه‌ها مسلح آماده باش کامل از نگاهش که مأیوس شد فهمیدم یادش آمد که با کی دارد حرف میزند . نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم . ادیب آدمی بود که نمیتوانست مانع آشکار شدن درونیاتش شود . آنقدر رقیق و آبکی بود که دنبال بهانه‌ای برای گریه میگشت . فقط چنین آدمی میتواند محض فیلم خودکشی کند . گفت : آموزش و این چیزها دیدین ؟ صدائی از خشیوم چند نفر برخاست . ادیب ادامه داد : برین توی سنگرهای ..
سرش را خاراند (واقعاً فرماندهی مشگل است) مراد اینها را ببر توی درّه .. تا سنگر ایذائی‌ها را پر کنند . آقایون برادران محترم هم از روی قله تا سنگر تیربار پخش بشوید . هر چیزی تکون خورد ، بزنید . مواظب بچه خورده‌ها باشید.. بیسیمچی را هم نگاهی انداخت و چیزی نگفت . جوانک بچه سیّد پانزده شانزده سالۀ با نمکی بود که بی اراده نگاهی به حاج‌آقا انداخت و کلاه سبز قشنگش را برداشت و عرقش را با آن پاک کرد و توی دستانش ببازی گرفت . انگشتان سفید گوشتالودی داشت که پوستش مثل نایلون شفاف بود .
همه برخاستیم و هر یکی از سوئی رفت . مراد هم انگار مرغهایش را میخواهد جا کند ، وسط ما افتاد . حرکاتش طوری بود که انگار نه انگار همین الآن مثل مستراح خرابش کردم . بنظر آدمی خنثی می‌آمد . با لبخند معنی داری نگاهش کردم اما طوری بطرف خروجی هلم داد مثل اینکه هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده است . درست مثل چوپانها وقتی گله را به طویله میبرند از خودش صدا در می‌آورد .
هنوز کاملاً توی کانال گم نشده بودیم که صدای ادیب از پائین به گوش رسید : من این جا روی خاکریز هستم اگر کافرها حمله کردند .. هر کس از سنگر بیرون بیاد خودم میزنمش .. و اسلحه‌اش را تکان داد که خوب ببینیم .. ترک پست یعنی اعدام .. !
درسکوت و نگاهش که خیره‌امان شده بود ، من چهرۀ دیگری دیدم که تکانم داد . همیشه مردانی هستند که حاضرند بمیرند اما بازنده نباشند این چیست ؟ زیر پوست دلقک احمقی که بدتر از سگ هار جو گرفته بودش ، چه بود که بوی مردانگی میداد ؟ بعضی ثانیه‌ها هستند که یک عمر طول میکشند . در آن یک ثانیه خوب که نگاه کردم ، این فقط حاج‌آقای بچه ...ونی بچه بازبود که ریشه نداشت . یعنی به جائی تعلق نداشت والا همه را میشد یک جوری مربوط دانست .
صدای ادیب هنوز از پشت سر می‌آمد : هر کس نقشه کشیده بره تسلیم بشه .. مراد اون بالاست و با انگشت قله را نشان داد : آبکشش میکنه . هرکس مثل اون تپه گچی‌های بی ناموس تسلیم بشه .. الآن اونها همه زیر شلاق هستند . چی خیال کردید بدبختها ؟
صدای انکرالاصوات نوحۀ سیّد بلند شد . اما در هیاهوی غریب بلند گوهای عراق گم شد که به درخواست آقای ... فرماندۀ تپه نور، گل سنگم از هایده را تقدیم برادران ایرانی کرد .
خودم را انداختم توی سنگری که مراد نشانم داد . چرو را هم کشیدم تو پیش خودم . برخلاف دهاتی بودنش و اسمی که برطبق قاعدۀ من ، از من به او اهدا شده بود ، بچۀ فهمیده‌ای بود . وقتی من میگویم فهمیده بود اعتماد کنید . به هرخربزه‌ای نمیگویم فهمیده . افسوس که مغزم بهم ریخته وجریانش یادم نیست وگرنه از حرفهایش مفهمیدید آدم روشنی بود .
چرو بعضی رموز مرا کشف کرده بود و بهمین دلیل همۀ حرفهایم او را شدیداً بخنده می‌انداخت . خنده‌اش عمیق و از ته قلب و خیلی بیصدا بود . ازهمان خنده‌هائی که عاشقش هستم . امثال من بدون وجود چنین کسی در اطراف خود ، هیچ جا بند نمیشوند . دو نفری باهم به مراد خندیدیم . ازانتهای کانال صدایش مثل قیل‌وقال مرافعۀ زنها توی صف نانوائی بود . هو.وو.هوو .. زنیکۀ ...نده .. گوش ندید .. شیطان . راستی که معمائی بود مراد .
چرو میخواست چیزی بگوید اما ساکتش کردم . آهنگ بعدی عارف بود . من عاشق عارف هستم : دیشب خواب تو را دیدم .. چه رؤیای پرشوری .

خواب هستم . خواب میبینم . آنقدر بی پلاک و غیرقابل توضیح هستم که جرئت بیدار ماندن ندارم . وحشت دارد خیره نگاهم میکند . یعنی این وقایع واقعاً دارند اتفاق می‌افتند ؟ آیا این دنیائی است که من در آن موجودیت دارم ؟ بعضی وقتها باورش مشکل است . در لحظه هستی و نیستی . مارک تواین حق داشت . از قول شیطان میگفت ، ما چیزی جز تخیل نیستیم و چیزی وجود ندارد .
چیزی پشت لحظه‌ها هست که نمیگذارد درگیرش شویم . مانع اصطکاکمان با واقعیت میشود . مثل روغنی که لای مفاصل هست و باعث مقاومت میشود . بخاطر همین است که آدم هر چقدر نفهم‌تر باشد ، مقاومتش بیشتر است . چون کمتر به لایه‌ها نزدیک میشود . هر چه بیشتر در جریان باشی یا بقول خودمان توی باغ باشی ، بدبختی‌ات بیشتر است . من اصلاً هیچ شجاعتی از آدم احمق نمیپذیرم . فقط خریت میبینم . آدم الاغ هرکاری میکند . همۀ کارها هم به یک اندازه برایش مفهوم دارند . چون پردۀ بین خود و واقعیت را پاره نمیکند . همه چیز برایش یکسان است .
مثلاً همین چرو . میتوانست توی همان دخمه‌ای که پدرانش عمر خود را سپری کرده‌اند ، باقی بماند . اما یک حادثه پردۀ او را پاره کرد . یا همین خود من . بله چرا تعارف کنم . یا شکسته نفسی ؟ با این ریزبینی واقعاً قوی بوده‌ام که برای نظاره‌ای با چشم بسته به این جهنم پای گذاشته‌ام . درست است میترسم . و سعی میکنم در حد امکان بیدار بمانم . اما سیستم دفاعی مغزم کار خودش را میکند . وقتی واقعیت بیش از حد پر فشار است ، خاموش میکند . اما این دلیل نمیشود تا خودم را دست کم بگیرم . گر چه باید اعتراف کنم که ربطی به سن وسال ندارد . همین الآن هم قرار باشد بجنگم از ترس همانطور میروم پشت پرده تا دوام بیاورم وضایع نکنم . اما ایمان دارم حتی یک لحظه بیداری من و همین طور هر کسی که سعی میکند بفهمد ، با ارزش است .
می بینم . خیلی دقیق . اما نمیخواهم باورش کنم . فقط میخواهم یک جائی در ذهنم بایگانی شوند . شاید وقتی دیگر با آنها کاری صورت دادم . بعداً وقتی بزرگ شدم .. وقتی زمانش رسید که بیدار شوم و بخاطر بیاورم ، یکی یکی نشخوارشان میکنم .

اکنون درعمق دره‌ّای هستم و به قله‌ای نگاه میکنم که مراد بر فراز رفیع ترین نقطه‌اش ایستاده است . طوری پشت تیربار ایستاده که من فکر میکنم الآن کلاهش را بر میدارد و مثل کابویها توی هوا میچرخاند و مثل دگوریها جیغهای سرخپوستی میکشد . این منظره را به چرو منتقل کردم و از اینکه میتوانست دقیقاً صحنه را مجسم کند ، چنان خندید که گفتم الآن میمیرد .
قله بطور طبیعی راهی از پائین تا بالا داشت که علیرغم صعب‌العبور بودن ، همه از آن استفاده میکردند . زیرا در تمام قسمتها کاملاً امن بود و اصلاً دید نداشت . آن بالا هم ترکی عمیق درست روی قله داشت . طوری که یک آدم توی آن بایستد . یعنی بی هیچ زحمتی ، آن بالا یک سنگر تیربار کاملاً طبیعی بدستشان آمده بود و بهمین دلیل عراقیها نتوانسته بودند کشفش کنند . همۀ اینها را بعداً فهمیدم .
مراد آنجا را مایملک خود میدانست و آن را قرق کرده بود . این از آن لحظه‌هائی بود که ایمان آوردم هر کسی برای کاری ساخته شده است . مراد ریخته شده بود که تیربارچی باشد و در آن نقطۀ سوق‌الجیشی یکتنه جلوی یک گروهان را بگیرد . چرا که هیچ راهی برای نابودی آن سنگر تا وقتی که گلوله‌ای باقی مانده باشد ، وجود نداشت . ادیب هم اینرا میدانست که فقط یکی مثل مراد میتوانست حق آن سنگر را ادا کند چون هیچ تصوری از مرگ نداشت و میتوانست عین بازی آتاری ، تا فشنگ آخر را حرامشان کند .
بخاطر قدش هم چند گونی خاک برده بود تا زیر پا بگذارد و بر اوضاع مسلط باشد . مراد نگو .. عقاب بگو . آن بالا ، از پائین که نگاه میکردم ، مراد بنظرم عقاب کوهستان می‌آمد .
چرو با نگاهش تحسینم میکرد . نمیدانم در من چه دیده بود ؟ لابد وقتی به درّه اشاره کردم و " در انتظار درّه‌ها رازیست " را از فروغ برایش خواندم ، بنظرش خیلی مربوط آمده و رویش تأثیر گذاشته بود . نمیدانم چطور بود که این جور حرفهایم رویش اثر میگذاشت ؟ اما هر چه میگفتم اینقدر زود شیفتۀ کسی نشو ، تأثیری بر او نداشت ؟ احتمالاً من قهرمان داستانهای پسرکی دهاتی بودم که چند کتاب خوب ، مسیر زندگی‌اش را از هم ولایتی‌هایش جدا کرده بود و از همین جا آیندۀ نه چندان دورش را میدیدم که معتاد شده و کنار خیابان افتاده بود .
درّه یکجوری بود که احتمال هیچگونه خطری نداشت . فریبرز که بعد از ظهر همان روز آمد تا سری به من بزند و یک کمپوت سیب برایم آورد ، این موضوع را حالیم کرد تا خیالم راحت باشد . بعد از آنکه ما به درّه آمدیم ، از سمت خاکریز سر و صدای مشکوکی بگوش رسید که فریبرز گفت ماشالل‌ه بوده . ظاهراً با همان شلیک اول ماشین را رها کرده بود و بعد از آرام شدن اوضاع خودش را به اینجا رسانده بود .
یکبار هم که عراقیها شلوغش کردند و تپه را به گلوله بستند ، دیلاق رفت روی خاکریز و تمام قد سرپا ایستاد و بر شکمش کوفت : آی .. آی .. دردت به این ......
دیلاق آدم عجیبی بود . وقتی او را میدیدم ، حالم از خودم بهم میخورد . یکی مثل این آخوری وجود داشت ، من هم وجود داشتم . من میخواستم همه چیز را توضیح دهم ، او کاری با توضیح موضیح نداشت . من میخواستم عقل کل و راهنما باشم . او شاشیده بود به هیکل هر چی عاقل است و خودش را ختم دنیا میدانست . در یکدقیقه شاید سه چهار بار تغییر موضع میداد و اصلاً شرم نمیکرد . من بدبخت باید اسطرلاب می‌انداختم که فلان حرف را بزنم یا نه ؟
از قرار ادیب اطمینانی به ما نداشت و برای جلوگیری از هر فاجعه‌ای فرستاده بودمان پیک نیک . فقط وقتی که کل درّه را تصرف میکردند این سنگرها برایشان قابل دسترس میشد . این هم از افکار خاص ادیب بود که اگر عراقیها تپه را دور زدند ، نتوانند کسی را غافلگیر کنند و داده بود سرتاسر درّه را سنگر ایذائی بزنند .
کمال هم یکسرآمد که ببیند حالم چطور است . البته پاسبخش که همان جوانک سرپل ذهابی دیشب بود و اسمش فرزاد بود ، دعوایش کرد . اما کمال به من گفت که این خط جبهه حدود یکسال و نیمی میشود که ساکت بوده و حادثۀ مهمی در آن رخ نداده است . اگر از من میشنوید سیّد این اتفاقات را از چشم من میدید و همانطور که یکبار خودش گفت اینرا پا قدم من میدانست .
این طبقه همان سالهای اول انقلاب در ورود طوفانی و پر افادۀ موج نو خود را باخت و کنار کشید . اما گرگهای پیر شکست را قبول نکردند و در پیلۀ انتظار به کمین فرصت نشستند . نسل جدید آخوندها معتقد به مدرنیسم بودند . اگر ملاهای سنتی با یک خر به معراج میرفتند ، آخوندهای حوزوی چنانکه اقتضای حوزه‌ایست که مدرک دکترا میدهد و فارغ التحصیلانش نه به منبر و محراب که به کاخ ریاست جمهوری نزول اجلال میفرمایند ، طبیعتاً نمیبایستی به کمتر از مرسدس بنز رضایت دهند .
یادم هست بچه که بودم ، روزی هفت هشت ملامفنگی سوار خر یا پیاده با یک چراغ زنبوری در دست می‌آمدند توی کوچه‌ها ببینند روضه‌ای فاتحه‌ای صدقه‌ای دشت میکنند یا نه . اما در نگاه این جدیدیهای درس خواندۀ حوزۀ "علمیه" رفته ، فقط افقهای جهانخواری بود و به هر...ری نمیگوزیدند . اما این آخریها یعنی از یکی دو سال قبل از الآن که این خاطرات را مینویسم ، بوی الرحمن موج جدیدیها هم بلند شد . اینها که آمده بودند تا قیام حضرت مهدی بمانند ، دیدند که در عرض یک نسل رشته‌هایشان پنبه شد و اجباراً دوباره دست بدامن سنتیها شدند . یکبار دیگر خرافات و اجنه و اوراد و اذکار رو آمد و انتظار گرگهای باران دیده ثابت شد که بی پایه و اساس نبوده و آنها چیزی حالیشان بود میدانستند این فوّاره‌ای که اینجوری بلند میشود بزودی سرنگون خواهد شد .
با حاج‌آقا فرصتی برای اختلات نیافتم . اما یکبار داستان این کلمۀ سیّد را برایش گفتم که خیلی حال کرد اما بروی خود نیاورد . سیّد اما بدجوری به دل گرفت . جریان سیّد را همه میدانند که بعد از تسخیر ایران توسط اعراب ، آنها ما را نوکر وخودشان را سیّد مینامیدند . یعنی خودشان را آقا و مالک همه چیز ما میدانستند و به دختران ما تجاوز میکردند .
بچه‌هائی که از این تجاوزات بدنیا می‌آمدند را نیز دارای خون عربی دانسته و به آنها نیز سیّد میگفتند . در حقیقت سیّد یعنی همان حرامزاده . اما خودشان که بعدها دیدند چه اسم نان و آبداری گیرشان آمده ، گفتند ما اولاد پیغمبر هستیم ! !
خیال میکردم با این دور دو زاری که با مراد برداشته‌ام میخ خودم را کوفته‌ام و داخل آدم شده‌ام . اما این مسخره بازیها واقعیت را عوض نمیکند و خوب رویهمرفته حسابی حالیم شد که از نظر همه ، ما بچه خورده‌هائی بیش نیستیم .
فرزاد شام آورد . کنسرو گوشت و لوبیا بود که سر و صدای همه را در آورد اما راستش را بخواهید برای من نعمتی بود . بر خلاف پرروئیها هرگز یادم نمی‌آمد غذای درست و حسابی توی خانه خورده باشم . پدرم بی پول تر از آن بود که بتواند غذا بخرد و اصولاً همیشه میگفت که غذا یک چیز اضافی است و آدم باید یکجوری خودش را سیر کند . اکنون که تقریباً چهل ساله هستم ، عادتم شده است که همینجوری بیاندیشم .
و باز هم شب شده است . چرو هم نیست . حالش از غذا طوری بهم خورد که بردندش نمیدانم کجا . امشب اتفاقی خواهد افتاد . سکوتی که همه را گرفته علامت خوبی نیست . یواش یواش خودم هم باورم شده که این سروصداها از پا قدم نحس من است . یک کافر ذمی در مهبط خدا ، البته که از آسمان سنگ خواهد بارید . اما جدی میگویم ، احساس خوبی نداشتم .
گهگاه کسی از کنارم میگذشت و در نگاهش انتظار یک حادثه را میدیدم . البته جای من امن است و رحمت به مرده و زندۀ ادیب که خوب فهمیده بود از من کاری ساخته نیست . من استاد فرار هستم و هیشکی نمیتواند مثل من در برود . چندین راه مختلف برای فرار زیر نظر گرفته‌ام و میدانم اگر بیایند ، آن جلو تیراندازی خواهد شد و این یعنی علامت فرار من .
آنها آمدند ! اولش صدای هلی کوپتر آمد . بعد یکدفعه عربده‌های مراد و ادیب به هوا رفت و تیراندازی آغاز شد . حالا هم قیامتی بر پاست آنقدر گلوله و خمپاره اینطرف و آنطرف بر زمین میخورد که فرصت ترسیدن ندارم . مثل بلای آسمانی نازل شدند .
چقدر ناگهانی و برق‌آسا ؟ انگار ولوم یک کاست متالیک‌ها را یکدفعه تا آخر باز کرده باشند . هلی کوپتر اولش پشت سرم بود . یعنی درست از روبرو به تپه حمله کرده بود . اما چند دقیقه بعد از ساعت دهِ من ، سر در آورد . و توانستم او را ببینم . چنان هیپنوتیزم شده بودم که یادم رفته بود بترسم . هلی کوپتر آنقدر پیچ وتاب میخورد که من بجای خلبانش سرم گیج رفت . طوری نگاه میکردم ، انگار خودم توی آن نشسته‌ام .
میرفت توی درّه و پشت تپه‌ها قایم میشد . فقط صدایش بود . بعد یکدفعه از جائی که فکرش را نمیکردی بالا می‌آمد و موشک می‌انداخت و دوباره با همان سرعت میرفت پشت کوه . حسابی همه را سرگرم خودش کرده بود . هرگز فکر نمیکردم ممکنست چنین سر و صدائی را بشود راه انداخت . سعی کردم بیاد بیاورم قضیه چیست . من کی هستم ؟ اینجا کجاست ؟
بله به این میگویند جنگ و آن هلی کوپتر ممکنست رگبار بگیرد توی سینه‌ات . همانطور که یکی دوماه است صدهزاربار مجسم کرده‌ای .
به پشت خودم را انداختم کف سنگر. مراد آن بالا نعره میکشد و فحش میداد . شاید این صدای او بود که مرا به خود آورد . دو سه نفر پیشش بودند و صدای تیربارش انگار از وسط پیشانی من می‌آمد . اما هلی کوپتر از رو نمیرود . من فقط آسمان را میبینم .
به پشت دراز کشیده‌ام و کلاشینکف تا شویم را که با پرروئی از اسلحه خانه گرفتم روی سینه گذاشته‌ام . دارم فکر میکنم این همه با این اسلحه قیافه آمدم حالا مسلح و از ضامن خارج روی سینه‌ام افتاده است . اما جرئت شلیک ندارم . لوله‌اش را روی گونیها گذاشته بودم و دستم روی ماشه بود که ناگهان درست از جلوی لوله چیزی توی سیاهی بلند شد و من انگار یکّه خورده باشم ، بی اختیار ماشه را فشردم .
هر کس بود دیگر تمام شد . چون یک تشت خون داغ شتک زد توی صورتم .
در اطرافم غوغائی برپاست . آنقدر گلوله شلیک میشود که انگار روز است و من همانجور کف سنگر طاقباز افتاده‌ام .
اصلاً نفهمیدم چه شد که از سنگر بوگندوی نمازخانه سر در آوردم . حاج‌آقا و بیسیمچی آنطرف جور غریبی نگاهم میکنند . صدای سوت ممتدی توی مغزم پیچیده و آنقدر بالا آورده‌ام که انگار معده‌ام را پشت و رو کرده‌اند . چنان ضعف دارم که نمیتوانم برای این آخوندک و مغبچه‌اش فیلم بازی کنم . درست بموقع آنها را دیدم . حالا هم در مقایسه با آنها خودم را قهرمان حس میکنم . خصوصاً با این هیئت خون آلود . اما سمت چپم یکنفرخون آلودتر از من افتاده بود . اصلاً لازم نیست دقیق شوم . سعید است .
دست چپش از زیر بغل تقریباً کنده شده است و آنجا دم در پتوها را کنار زده‌اند و انداخته‌اندش روی زمین . هیکلش از وقتی بیچاره زنده بود حتی کوچکتر شده است . درست عین یک شقه از گوسفندهای سلاخی شدۀ دکان پسر عمو مجتبی ، دنده‌هایش پیداست . خوابم می‌آید . دیوانه شده‌ام .
خواب میبینم نمیشود بیدار ماند . باید به هر سگ مرگی بخوابم . این عبا برایم خیلی دراز است .



بی آنکه یادآوری شود میدانم دو روزی هست که بیهوش هستم و اینجا هم یک بیمارستان صحرائی است . اما ماجراهای بعدی یادم نمی‌آید . به همان خواب مربوط میشود . جوری میخوابم که ارتباطم با زمان و مکان قطع میشود .
همیشه برایم مسئله بوده و الآن هم هست و هنوز حل نشده ، که دیگران چطور میفهمند چه چیزی ارزش ثبت شدن دارد ، چه چیز ندارد . چه چیز را میشود درباره‌اش صحبت کرد و به آن اهمیت داد ، چه چیز را نمیشود . همه یک جور غریزی این را میفهمند ، من اما نه . برای من هیچ انسانی تحت هیچ شرایطی قابل ندیدن نیست . حتی وقتی با کسی دشمنی میکنم ، یعنی او را میبینم . یعنی او برایم وجود دارد و در باره‌اش حرف میزنم . اما از این لحاظ حتی یک نفر را پیدا نکردم که با من هم مرام باشد . توی بیمارستان حرفی نبود . همینطور وقتی برگشتم از هیچ چیز بطرز غریبی صحبت نشد . انگار دیگران هم در خواب واقعه را دیده بودند . لابد یک ارتباط خاصی هست میان حضور خود انسان ، در یک صحنه و درک کلی دیگران از آن .
بارها دیده‌ام که در صحنه‌های خاص زندگی فقط حضور فیزیکی کافی نیست . اگر در جائی دوست نداشتم واقعه‌ای را ببینم ، گوئی دیگران نیز بخواب میرفتند و چیزی از موضوع در خاطرشان باقی نمیماند . اینست که دوست دارم اینجوری نتیجه بگیرم که چون حضورم آگاهانه و در بیداری نبود ، خوشبختانه موضوع مهمی بنظر نیامد . چون در وضعیتی بودم که حال برقراری ارتباط با کسی را نداشتم و نمیخواستم چیزی را توضیح دهم . خیلی زود همه چیز فراموش شد . طوری که گوئی هرگز حادثۀ خاصی رخ نداده باشد . خودم هم همیشه تلاش کرده‌ام این بخش از زندگی‌ام را از خاطر خود حذف کنم . با یادآوری آن احساس غیر قابل تحملی گریبانگیرم میشود . تنها خوشحالیم این است که مطمئنم هیچ تقصیری نداشتم .
چند روز بعد با توضیحاتی که این و آن دادند ، جسته گریخته و کمابیش دستگیرم شد که آنشب چه اتفاقی افتاده بود . با آنکه همه بدتر از من شوکه شده بودند اما همانطور که یقین داشتم کلّ ماجرا را بطرز روشنی بیاد داشتند . آنشب کماندوهای عراقی تک زده بودند و سکوتی را که از مدتها قبل حاکم بود شکستند . البته با تصرف تپه گچی دید آنها خیلی بهتر شده بود و قادر بودند مواضع ایران را بهتر ببینند . اما کسی نفهمید چرا یک تپه مثل مدنی که خیلی عقبتر از بقیه بود و با آنها فاصلۀ زیادی داشت ، انتخاب شده بود . آنهم درست شبِ بعد از سقوط تپه گچی که اولین واکنش طبیعی آن میتوانست آماده باش ما باشد . به هر حال مطمئناً این ماجرا دلیلی داشت و ادیب میگفت : این جوری خیلی چیزها را محک زدند . آنها در آماده باش کاملی که از فرماندهی اعلام شد ، آمدند و نمیشد گفت غافلگیر شدیم . اما حمله آنقدر برق‌آسا بود که فرقی نمیکرد .
آنها از همۀ توان توپخانه استفاده کردند و گرای دقیق هم در اختیارشان بود اما بچه‌ها طوریشان نشد . چون نتوانستند مستقیماً داخل هیچ سنگری را بزنند . ادیب از چیدمان سنگرها و مهندسی خوب آن که چنین امتحان سختی داده بود طوری ذوق زده شد که گریه کرد .
تمام هیکلش خونین و مالین بود . چون به تک تک سنگرها سرکشی کرده بود و توی آن بلبشو اصلاً توی سنگر نرفت . حالا خودنمائی ، اجبار یا هر دلیلی که داشت ، این بابا کارش محشر بود .
خیلی جگر میخواهد این کار و حتی تصورش مشکل است . اما ادیب عملی‌اش کرد . او و دیلاق و مراد از یکسو و همان دعا خوان کبیر و راستی هیچکدام آنها را نمیشد برتر دید . قلباً میگویم ، دعوا و فحش و این نفرت بی پیر، بجای خود ، اما آنها فرزندان ایران بودند و روی خطی که میگفتند مرز ایران است ، خون دادند . این تنها حقیقتی است که میشود بی چون و چرا بدان تکیه کرد . عراقیها از روبرو درگیر شدند و مدتی با هلی کوپتر قدرت نمائی کردند . بعد انگار سناریوی مشخصی را دنبال کنند همه جا پخش شدند و از همه طرف به تپه شلیک شد . بعدش آمدند توی درّه . و دست آخر بدلیل آنکه جبهه را دور زده ( یا از وسطش گذشتند ؟ ) و گرای مشخصی نداشتند ، امکان حمایت ما توسط توپخانه 25 کربلا از پل ماهی وجود نداشت .
سپاه مانده بود که چطور میتواند قبل از سقوط تپه کمک برساند و چون بیم آن میرفت که این تک ایذائی باشد و میباید مواظب بود از تپۀ دیگری حمله نکنند ، مجبور شده بود از کلاه سبزهای خسروی کمک بگیرد و با هلی برد تکاوران ارتش ، عراقیها همانجور که آمده بودند یکدفعه غیبشان زد و توی کوه و کمر گم و گور شدند .
در این نبرد یکنفر از آنها و یکنفر از اینها کشته شدند . حاجی پدر سعید لابد به مراد دلش رسید . بعدها که به محله سری زدم ، حاجی را دیدم که مسئول پایگاه شده بود و میگفتند دیگر با شاه فالوده نمیخورد . بیچاره سعید .
ازعراقیها یک نفر کشته شده بود . آنهم از فاصلۀ یک متری !. توی فیلم خیلی چیزها هست . اما درجنگ از این وقایع بندرت اتفاق میافتد . من بالشخصه کسی را ندیدم که مطمئن باشد تیرش به کسی خورده است . من هم اگر در آن حالت آکروباتیک نبودم و نگون بخت درست روبروی لولۀ تفنگم نبود ، غیر ممکن بود بتوانم بزنمش . او سینه خیز آمده بود تا پشت گونیهای سنگر ، و اگر من یک بار بیرون را نگاه میکردم حتماً او را میدیدم و نمیتوانست به این سادگی نزدیک شود . چون یک مسافت بیست ، سی متری جلوی سنگر کاملاً صاف بود و یک خرگوش هم نمیتوانست بدون دیده شدن نزدیک شود . خصوصاً توی آن آتش بی امان . که یک ثانیه قطع نمیشد و همه جا مثل روز روشن بود . این حادثه اصلاً بچشم نیامد و کسی نپرسید چطور رخ داد .
و من که میتوانستم به یک قهرمان تبدیل شوم ، بدتر از قبل به انزوا رفتم . حتی یکی دو روز بعد که یک نمیدانم بولدوزر یا چه ( از آنها که پنجه دارند و زمین را میکَنَند) آورده بودند تا تغییراتی در خاکریزها بدهد ، از راننده‌اش خواهش کردم دو سه تا پنجه هم از گوشۀ مناسبی که دور از سنگرهای اجتماعی بود ، بکند و همانروز تا غروب یک سنگر یکنفره برای خودم درست کردم .
از بچه‌ها دور گرفتم . زیرا چرو از بیمارستان فرار کرده بود و ظاهراً همۀ آنها که از کنسروهای باز شدۀ آنشب خورده بودند ، مسموم شده بودند .
چرو در همان گام اول با جنازۀ سعید روبرو شده بود و این یعنی اینکه جنگ واقعاً چیست . او میدانست که نمیتواند این بار را تا مقصد ببرد . وقتی درگیری شروع شد ، یکی دو نفر او را توی نخلستان دیده بودند که از آن بالا داشت تماشا میکرد . اگر میتوانست دوام بیاورد حتی به بیمارستان هم نمیرفت . اما حالش خرابتر از آن بود که طاقت بیاورد و با آخرین رمقی که داشت تا مقر نور خودش را رسانده بود و آنها هم با میگ زمینی رسانده بودندش بیمارستان . بعد از معده شوئی و سرم و آمپول ، دمِ سحر فرار کرده بود . دیگر هیچوقت او را ندیدم . اما حاضرم شرط ببندم اوضاع خوبی ندارد . مغزش بیش از آن خوب کار میکرد که بگذارد زندگی معمولی داشته باشد .
فریبرز هم به تپۀ دیگری منتقل شده بود . ظاهراً دیدن آن درگیری بعد از مدتهای مدید که تپه به آرامش عادت کرده بود ، همه را سرند کرده و برای پایان دادن به مأموریت آنان کافی بود . کمال هم که از اول دمخور من نبود و هیچوقت باهم قاطی نبودیم . اصلاً نفهمیدم چه وقت از آن جبهه رفت . یکروز دیدم مدتی است او را ندیده‌ام . گفتند چند روز پیش از اینجا رفت و کلّی با تمسخر به همدیگر نگاه کردند و سر جنباندند . کمال حتی برای خداحافظی نیامد و بابت این کارش خیلی ممنون شدم .
موهایم خیلی بلند شده بود . چون به ندرت میتوانم از امکانات مجانی استفاده کنم و اگر هم پول بخواهد من هیچی ندارم . به همین دلیل همیشه کلاهم پس معرکه بوده است . این کارها که برای همه خیلی معمولی است ، برای من مثل شکستن کمرغول است . از خوش شانسی‌ام بوده که تا حالا زنده مانده‌ام .
مخصوصاً این که آدم حواس پرتی هستم و یکشب که عراقیها آمده بودند سر و گوشی آب بدهند و قدری سر و صدا راه بیندازند ، آنها را از بالا دید میزدم اما طوری که تا کمر از گونیها بالاتر بودم و آنها حتماً اینرا حمل بر پرروئی من کرده بودند که تیربار را زمین گذاشتند و با صبر کامل بطرفم نشانه رفتند و تا وقتی که یک پنجۀ آتشین رسام توی صورتم نیامد ، نفهمیدم که باید سرم را بدزدم . بقیه فهمیدند و تیراندازی بالا گرفت و عراقیها فرار کردند . وقتی صبح شد توی آینه دیدم که گلولۀ رسام درست از لای موهایم رد شده و همه را سوزانده بود . البته هیچکس باور نکرد قضیه چه بوده است اما باعث شد رابطۀ من با مراد عادی شود و آمد و بطرز جالبی موهایم را قیصری زد . پدرسگ آرایشگر قابلی بود .
مراد اعتقاد عمیقی به خدا داشت و همیشه بی آنکه بخواهد کار شاقی بکند یا خودنمائی و امثالهم ، حتی از پیشنماز هم بیشتر به فکر نماز بود همین و دیگر هیچ . حتی بعدها که روابطم با او خوب شد و توانستم چسبیده به او توی صف نماز بایستم ، متوجه شدم حتی یک کلمه از نماز را بزبان نمی‌آورد . باور نمیکنید ولی او حتی صلوات بلد نبود بفرستد . شبهائی که ادیب آرامش داشت و رادارش هیچ دلشوره‌ای را ثبت نکرده بود سیّد را شارژ میکرد که بساط دعائی علم کند و حاج‌آقا حرص میخورد که چرا خودش بلد نیست چیزی بخواند . این جور وقتها مراد را زیر نظر میگرفتم . او حتی ادای گریه کردن را هم نمیتوانست در بیاورد ، فقط با نت صدای جماعت زوزه میکشید . حوادث باعث ایجاد واکنشهائی چنان بیجا و بیربط در او میشد که قابل گفتن نیست .
اما این همه اعتقاد باعث هیچ تغییری در او نمیشد . نه بد و نه خوب . بچه‌هائی که با من به آن منطقه آمدند ، چند بار پیش من گفتند که مراد شبها اذیتشان میکند . نیمه‌های شب وارد سنگرشان میشد و کنارشان دراز میکشید و آنجایشان را دستمالی میکرد و با خودش ور میرفت تا ارضاء شود . زیر دگمه‌های شلوارش همیشه لکّه بود . یک لکّۀ کثیف بوگندو که برای تحملش شیشه شیشه عطر گل یخ ، اهدائی تبلیغات اسلامی را میریخت توی خشتکش . تصورش را بکنید از ترکیب تی رز و بوی آب منی گندیده و خشک شده چه ادکلنی درست میشود ؟ جالب آنجا بود که دم به ساعت گیر میکرد به بچه‌ها که : "پاشین دوش بگیرین" و تحمل بوی عرق آنها برایش مشکل بود . آنقدر این کارش شنیع بود که نمیدانستم چه واکنشی از خود نشان بدهم یا اینکه در باره‌اش چطور با او صحبت کنم .
یکبار که سرکیف بودم و میتوانستم دلقک بازیهای معمولم را در بیاورم ، موضوع را به ادیب گفتم . ادیب خودش میدانست و بی آنکه بخواهد کلمه‌ای بر زبان بیاورد با چشم و ابرو حالیم کرد که خطری برای کسی ندارد و کارش در همان حدّ است . بعد هم اشاره کرد که دیوانه است .
من از یکسو خیلیها را ساده بگویم ، آدم حساب نمیکنم و اجازه نمیدهم کارهایشان تأثیر منفی رویم بگذارد . ریز میبینمشان . اصلاً نمیبینمشان و از سوی دیگر خیلیها را که دیگران آدم حساب نمیکنندشان ، اگر دوست هم نداشته باشم یا بدتر ، نفرت داشته باشم ، باز هم تحویل میگیرم و دلایل مختلفی هم برای این کار دارم . هیچوقت هم نتوانستم خطی بین این دو احساس بکشم و مرزشان را مشخص کنم . مراد از آنها بود که علیرغم تهوعی که از دیدنش پیدا میکردم و اجازه ندادم هیچوقت نه به سنگرم نزدیک شود و نه حتی با من دست بدهد ، نمیتوانستم کم محلش کنم . من آدم وسواسی هستم و سنگر من تنها نقطه‌ای در آن منطقه بود که شپش نداشت . و با وجود این مراقبتها و دوشهای صحرائی که روزی یکی دوبار میگرفتم بازهم دچار ناراحتیهای پوستی خیلی بدی شدم که عوارض آن سالهاست گریبانم را رها نکرده و آزارم میدهد .

توی آناتومی گیر کرده بودم . آخرین تمریناتم را آورده بودم . این ران ژیلاست .. دخترۀ کرمکی . مستأجر ما و تنها ممر در آمد پدرم بودند . در زمان شاه با نامه‌ای که پدرم به شهبانو نوشت ، ماهانه از طرف بهزیستی وقت حقوق میگرفت . اما بعد از انقلاب آنرا بریدند و کرایۀ ناچیزی که مستأجرها میدادند تنها درآمد پدرم بود . بعد از طلاق مادرم ژیلا و مادرش که کلفت یکی از خوانین بود ، مستأجر یکی از اطاقهای نیمه مخروبۀ خانۀ ما شدند و مادرش بعضی وقتها لباسهای پدرم را میشست . دخترک از وقتی فهمید آناتومی چیست هر وقت موقعیت مناسب بود آویزان من میشد که یکی از نقاط بدنش را جلوی چشم من لخت کند تا آناتومی‌اش را بکشم . و بلاخره مؤفق شد مرا بچنگ آورد . این یکی از دو" رابطۀ نامشروعی " بود که من در طول عمرم داشته‌ام . از آنجایش هم چیزهائی کشیده بودم که نیاوردم . خیلی ضایع بود .
حساب زمان از دستم در رفته بود .
می‌اندیشیدم این طایفه کیستند ؟ همانهائی که همه جا هستند . به هر آدم معمولی که نگاه کنی یکی از آنهاست . سعید چگونه یک فرشتۀ ماورائی شد ؟ شب قبل از حادثه او را شستند و بعد از شهادتش در یک نوشته‌ای که بنیاد شهید چاپ کرده بود نوشته بودند غسل شهادت ..! به او الهام شده بود که این آخرین شب زندان او در قفس این دنیاست . و واقعاً هم چند لحظه قبل از حادثه از کانال بیرون آمده و گفته بود بروم نماز بخوانم .
آمده بود روی سقف سنگر ( همانجائی که از بس خمپاره خورده بود یواش یواش داشت سوراخ میشد) همانجا نماز بخواند ( دستور مستقیم پدرش بود که از این حرکات خودنمایانه انجام دهد تا جلوی چشم بیفتد و اضافه حقوق بگیرد ) که وقتی دستش را برای یکی از حرکات مخصوص نماز بالا آورده بود ، یک خمپاره میخورد روی سقف سنگر و یک ترکش بزرگ ( اندازۀ یک بشقاب بود وقتی دیدم ) خورده بود زیر بغلش که دستش از کتف کنده شده بود . اینجای قضیه حتی مرا هم ترساند و میگفتم واقعاً یک خبرهائی هست . اما چه خبرهائی نفهمیدم . ولی حاج‌آقا معلوم بود چیزهائی حالیش شده چون یک سخنرانی غرا و پر از سوز و گداز که فقط خودش را به گریه انداخت چاشنی نماز آخرش در آن تپه کرد و با ماشین غذای جدیدی که به آقا ماشالل‌ه داده بودند رفت به مقر نور و دیگر برنگشت .حالا پیشنمازمان همان دعا خوان کبیر است . کارش هم بد نیست . خیلی طولش نمیدهد .
حاج‌آقا خیلی تلاش کرده بود که همان یک ذرّه عرعری را که سیّد بلد بود یاد بگیرد . حتی من اشاراتی از او شنیدم که معلوم بود کلاس آواز هم رفته است اما بیفایده بود . او هیچ استعدادی برای کنترل حنجره نداشت . آنموقع مثل الآن نبود که رسماً کلاسهای آموزش مداحی و روضه خوانی دایر باشد و این ابتذال را تا این حد آشکار کرده باشند . حاج‌آقا راهی نداشت جز اینکه با رؤیای طلائی آیت‌ال‌له شدن وداع کند . آخوندی که بلد نباشد روضه بخواند و کسی را به گریه بیاندازد از گرسنگی میمیرد .
من چیزی ندیدم ولی همه بدون تردید و ذرّه‌ای شک میگفتند روابط نامشروعی با بیسیمچی داشت . ابتدا آنرا به حساب گرمای درونی و عارفانۀ در حجره خوابیده‌ها گذاشتم که بارها دیده‌ام وقتی با کسی حرف میزنند بفاصلۀ چند دقیقه طبعشان سرد میشود و عاشقانه به طرف نگاه میکنند .
حالا شیرخشتی مزاج هستند یا هکه دارند ! نمیدانم . شاید از بس در آقا ذوب شده‌اند ، اخلاق طیبه‌اش را به خود گرفته‌اند و منظور خاصی در بین نیست . به هر ترتیب با خودم گفتم : حتماً یکی دوبار حاج‌آقا را در حال ارشاد طفل معصوم دیده‌اند ، خیالات بد ورشان داشته . اما با وجود آنکه قیافۀ حاجی بیشتر از پسرک مورد سؤظن بود و اگر کرک و پشمش را میتراشید برّۀ مقبولی از کار در می‌آمد ، اما باز دیلاق حاضر بود هفت مرتبه بزند روی قرآن مجید که حاجی پسرک را صد بار گائیده است . خوب لابد چیزی دیده بود اما نمیخواست بازگویش کند . در هر صورت ظاهراً قضیه طوری نبود که کسی بتواند منکرش شود .
درست یکدقیقه بعد از رفتن حاج‌آقا دیلاق گفت : من خودم ختم بچه خوری هستم . آن را که نگائیده‌ام خواجه حافظ شیرازیه . آدم پشت سرم راه برود ، میدانم داده است یا کرده ؟ این حاجی اگر شده از آن ورد و جادوهای پدر رمالش قاطی چای ما کند و همه‌امان را چشم بندی بکند ، میکند ، تا به مراد دلش برسد .
مراد مشغول پاک کردن دماغش با زبان بود . برای این کار نیازی نبود دهنش را باز کند . از لای دندانهای نداشتۀ جلوئی زبان نیم متری‌اش را بیرون میکرد و تا آخر میبرد توی دماغ . مراد در این باره نظری نداشت و فقط میخندید .
ادیب گفت : چرا گناه دیگری را میشورید ؟ شاید اون بابا نیتش خیر بوده ؟ شما که از چیزی خبر ندارید . این حرف شما خیلی بدتره . میرگ یکباره گفت : برو بابا دلت خوشه ...ون صاحب بچه پاره شد .. دورش را در آورد .. من گناه میکنم یا اون ؟ دِین این دنیا و آن دنیای خودش و هفت جدش به گردن من ، اما اگر به خاطر شما نبود ، اگر عین همین معامله را با خود دیوثش نمیکردم نامردم و پدرم هم نامرد بوده . واقعاً دلت خیلی خوشه ادیب ، نفست از جای گرم بیرون می‌آد .
میرگ واقعاً خون خونش را میخورد . البته یک کمی هم فیلم بود وقتی آنجور لبهایش را بهم میفشرد و پرّه‌های دماغش بازی میکرد . اگر راست میگفت یک بار جلوی این مجلف در می‌آمد . اما نمیشد از حق گذشت که خیلی ناراحت میشد . بعد از رفتن حاج‌آقا قضیه مشکوک تر هم شد . چون بیسیمچی هم تقاضای انتقال کرد و گفت روحیۀ خدمت در این تپه را ندارد و پدرش او را بدست حاجی سپرده است . اگر بفهمد از حاجی جدا شده است ناراحت میشود که ادیب موافقت نکرد . اما چند روز بعد از طرف فرماندهی بیسیم زدند که حاج‌آقا ترفیع گرفته و مسئول عقیدتی سیاسی یک پادگان ارتشی شده بود و بیسیمچی را اعلام نیاز کرده بود . ادیب هم نامردی نکرد و بجای چند نیروئی که از تپه کم شده بود تقاضای ده نفر نیروی تازه نفس را رد کرد به فرماندهی . وقتی گفتند حاج‌آقا مسئول عقیدتی سیاسی شده ، ادیب خندۀ تلخی کرد و محافظه کاری را کنار گذاشت و گفت : چرا نشود ؟ یکسال و خورده‌ای جبهه توی پرونده‌اش هست . این پرونده را بذاری روی سنگ ، آبش میکنه .. یکسال و نیم خورد و خوابید و گائید و ...س شعر گفت ، بعد هم اسمش شد این که توی جبهه بوده .. اون کره خرهای بالائی هم پرونده را نگاه میکنند . سؤال نمیکنند که قضیه چی بوده ؟ حالا هم بدون ماتشکۀ مخصوص طاقتش نمیگیره .. ای دنیا تف ..!
میرگ یکبار خواست پسرک را نصیحت کند ، گفت : چرا میدی بدبخت ؟ نده . ضرر داره . کرم میزنی . بگو کاپوت ماپوت ببنده .. پسرک هم سرش را انداخته بود پائین . گفته بود من ندادم .. حاجی اهل این کارها نیست .. بعد هم گفته بود : من مریضم . دست خودم نیست .
بعد از حدود یکماه ( بیشتر یا کمتر نمیدانم ) از ادیب مرخصی گرفتم بروم یک حمام درست وحسابی . کاغذهایم را هم بردم .
ادیب گفت صبح زود با آقا ماشالل‌ه برو . خنده‌ام گرفته بود . حسابی ذوق کردم از این که از تپه خارج میشوم . از سر پست که آمدم ، کوله‌ام را جمع کردم و دیگر نخوابیدم . یکی دو ساعت دیگر ماشالل‌ه می‌آمد . ارزش خوابیدن نداشت . دم سحر مارمولک هم آمد پائین و گفت من هم می‌آیم .
وقتی ماشالل‌ه آمد و غذا آورد کنار تانکر ایستاد و گفت عجله دارد . سنگر ماشین هم زده بودند اما ماشین را کنار تانکر رها کرد . غذای تمام روز را همان صبح شفق می‌آوردند تا توی روز مجبور نباشند در جاده تردد کنند . تپه گچی خیلی مرتفع بود وعراقیها روی جاده و قسمتی از گندمزار منتهی به نخلستان دید کامل داشتند بهمین خاطر رفت و آمد به شهر محدودشده بود و فقط با ماشین غذا صورت میگرفت .
ماشالل‌ه تا کمر رفته بود توی سنگر و مشغول حرف زدن با کسی بود . شاید با دیلاق . من هم در ماشین را باز کرده بودم و یک پایم توی ماشین بود ، یک پایم روی اولین سنگی که توی لجنها انداخته بودند . مارمولک هم ساکش را برداشته بود و در حال آمدن بطرف ماشین سیگاری کنج لبش گذاشته بود و بند شلوار کردیش را گره میزد که یکدفعه سوت تیز و کوتاهی آمد و چیزی .. ژوپ .. خورد توی لجن . و همه را پاشید به هیکلم .
بخار زیادی با فشار و سر و صدای قل قل آب تمام اطراف را در بر گرفت . توی گرگ و میش مارمولک را دیدم که دستهایش به دو طرف باز مانده و ساک و شلوار کردیش هر دو زمین افتاده بود . همانطور سیگار در گوشۀ لب ، با آن شورت گل گلی مامان دوزش و ساقهای باریک و پشمالو خشکش زده بود . ماشالل‌ه سرش را از سنگر بیرون آورد و وقتی بخار و قل قل آب را دید در حال شیرجه زدن به داخل سنگر برای من و مارمولک که مثل چوب آنجا خشکمان زده بود فریاد زد : بخوابید .. بیاین تو .. و ما به خود آمدیم و بطرف سنگر دویدیم . دیلاق به ماشالل‌ه گفت : برو ماشین رو ببر پناهگاه . ماشالل‌ه گفت : ...س مادر صاحب ماشین کرده اونها دقیق میدونن ماشین کجاست . مادر قحبه‌ها از کجا فهمیدند ماشین اینجاست ؟ من از قصر تا اینجا چراغ خاموش میام .. همیشه هم یک ساعت عقب جلو.. به ناموس فاطمۀ زهرا عراقیها روی همین تپه دیده‌بان گذاشتن .. باید بیسیم بزنیم به ملکیان .. این بچه مزلف کجاست ؟
سیّد با تنفر نگاهم کرد و گفت : عجب پا قدم نحسی داری یزید ؟ .. و سر تکان داد . میرگ فین فین کنان آمد تو و گفت چرا ماشین رو نمیذاری توی پناهگاه ؟
ماشالل‌ه گفت : دلت میسوزه خودت بذار . میرگ گفت : گذاشتم . دیلاق گفت پس کی اون بالاست ؟ همه بچه‌ها پائینند . میرگ گفت من الان آمدم پائین برم مستراب . مراد و رضا و ( چند اسم دیگر گفت که یادم نمانده ) اونطرفند ، من و بشیر و فرامرز و ... اینطرف . بچه خورده‌ها را هم ریختیم وسط هواشون رو داریم . ادیب هم خودش پاسبخشه . اشرق مغرب میکنه .. دیگه میخواستی چکار کنیم ؟ بابا یک چیزی به این فرامرز بگین .. الآن میخواستم بیام پائین ، از پشت سنگرش رد شدم دیدم سیگارش رو تو دستش خاموش کرد .
دیلاق پرسید : بازهم سیگار کشید ؟ میرگ گفت : آره تو بمیری . خودم دیدم . حواسش به پشت نبود . یک دفعه آمدم روش ببینم خوابه یا بیدار که دیدم سیگارش رو خاموش کرد تو مشتش . اومد پائین بگو دستت رو باز کن . مجبور میشه اعتراف کنه .
مارمولک که تازه نفسش جا آمده بود گفت : ولش کن بابا تو هم شدی شرلوک هولمز . همۀ تپه‌ها سرپست سیگار میکشن . فقط شما سخت میگیرین . زورتون هم فقط به من ...ون گشاد میرسه .. وای یا ابوالفضل چه شانسی آوردیم ؟ و نگاهی به من انداخت و اشاره کرد این خیلی شانس آورد : بابا چقدر شانس داری تو .. یک وجب فاصله داشت اگه عمل میکرد عنِت شده بود آغذ .
من هم در تائیدش گفتم : آره از کون شانس آوردم . دیلاق با پوزخند گفت : واقعاً .. گفتم : اگه یک وجب اینور اونور افتاده بود میخورد روی یکی از سنگها .. اگر زیرش شل نبود حتماً عمل میکرد . خمپاره شصت بود مگه نه ؟ گفتند : آره لامصب ، قاتل بیصدا . سیّد گفت : قاتل نصف بیشتر شهدا همین مارکبری است . بعد از اینکه منفجر شد صدای سوتش رو میشنوی .. بابا به جان سیدالشهدا جدم ، راضی دارم با هر چیزی بمیرم نه با این عزرائیل شمر.. این امداد غیبی بود . معجزه از این روشنتر؟ ای بیدینها ایمان بیارید .. کافرهای .. بدبخت ت . ما دروغ نمیگیم . ما بر حق هستیم .
همه فهمیدند مستقیماً با من بود . گفتند آره .. آره وال‌له سید کسی که بتو سجده نکنه خیلی بدبخته . رحمت الهی بسراغش نمی‌آد . جوری این حرف را میزدند انگار نه انگار امداد غیبی و رحمت الهی شامل حال من شده بود . در ثانی این قضیه چه ربطی به سجده کردن سیّد داشت نفهمیدم . اما بی تعارف ته دلم بی هیچ دلیل مشخصی لرزید . بیشرف در این لحظه خیلی جذبه پیدا کرده بود و غیرقابل مقاومت به نظر میرسید . میرگ هنوز میخواست دربارۀ سیگار حرف بزند . مثل کنه چسبیده بود به مطلب . معلوم نبود چرا اما انگار از حرکت فرزاد حس بدی پیدا کرده بود که فراتر از یک سیگار کشیدن معمولی بود . چون از شما چه پنهان ، منهم که تازه شروع کرده بودم دانه دانه‌ای سیگار آن بالا میکشیدم . موضوع مهمی نبود . فریبرز وقتی رفت ، یک بکس از سیگارهایش را برایم جا گذاشت .
ماشالل‌ه سرش را از سنگر بیرون برد و نگاهی انداخت و برگشت و گفت : خبری نشد ؟ سیّد گفت : نه اون یک دونه رو هم همینجوری بیهدف انداختن .
دیلاق گفت اینجوری فایده‌ای نداره . ما نشستیم ، اونها هم خمپاره براشون پول خورده‌اس . تا بگی چه کنم ، ده بیست تا سیکیم خیاری ول میدهند . کمبود بودجه که ندارند . یا باید یک حملۀ مردانه بکنیم تا خود آق داغ رو بگیریم . یا باید کلاً تپه رو تغییر بدیم . اینجوری یه روز بیل مکانیکی زپرتی (دیروز اسمش را پرسیدم و در سن چهل سالگی فهمیدم به آن چه میگویند ! ) آوردن یه مشت خاک رو به هم ریخته اینجوری فایده نداره باید تپه کلاً تغییرکنه .
ادیب آمد تو و گفت : نمیشه عزی ی یزم . دیدی اون دفعه چه جوری دورمون زدن ؟
ماشالل‌ه انگار موضوعی که خیلی وقت بود ذهنش را می‌آزارد مطرح شده باشد ، یکدفعه پرید وسط حرف ادیب و گفت : راستی ادیب خیلی وقته که میخوام ازت بپرسم چطور اینها از توی درّه سر در آوردن ؟ تو بمیری از اونموقع تا حالا اینقدر فکر کردم مغزم سیکمیش شد . میبینم هیچ راهی نداره .. الا اینکه زده باشند از بین سنگرها رد شده باشند . یعنی ممکنه ؟ میدونی اگه اینجا روهم گرفته بودن می‌افتادند پشت همۀ گردان ؟
ادیب طوری سرش را تکان داد که یعنی : بعله خودمون در جریان هستیم . و گفت : اگه این بنده خدا دخل جلادش رو نمی‌آورد سر یکی یکی ما را از پشت بریده بودند . ماشالل‌ه زد توی پشتم گفت : ناز شصت . ادیب ادامه داد : تازه حالا کیپ هم هستیم . اگه باز بشیم چی میشه ؟ جلو هم که نمیتونیم بریم . تا خود تپه گچی مثل کف دست صافه . بعد نگاهش تغییر کرد و گفت باید حمله کنیم . رو کرد به ماشالل‌ه و گفت : راستی امشب چه کاره‌ای ؟
ماشالل‌ه پرسید چرا ؟ ادیب گفت با مقر هماهنگ کرده‌ام که امشب برویم حال گیری .. نوبت تپۀ ماست .
ماشالل‌ه گفت : عشق است . دیلاق گفت : همه با هم بریم . و با انگشت دایره‌ای کشید که من هم تویش قرار داشتم . قلبم افتاد توی شورتم اما ادیب نگذاشت خراب کنم . گفت : نه فقط من و میرگ و مراد . تو هم باید روی سر تپه باشی .. میرویم کنار الوند .. و چشمکی ناشیانه زد که یعنی خیط نکن . ظاهر سازیهایش بچه‌گانه بود . اصلاً بلد نبود نقشهای گول زننده بازی کند .
معمولاً نمیگفتند کجا میخواهند بروند اذیت کنند . هر چند شب یکبار به تناوب از یکی از تپه‌ها چند نفر سوار ماشینی میشدند . یا با آن هوندا کراسهای بیصدا که دل مرا برده بود ، میرفتند تا پشت نزدیکترین کمینها به خط دشمن . و مثل اجل معلق هوار میشدند روی سرشان با آرپی جی و بازوکا ، خمپاره شصت و تیرباری که معمولاً گرینوف بود ، آتش بازی‌ای براه می‌انداختند که آدم از دور که میدید خیال میکرد چه خبر است . اما معمولاً اتفاقی نمی‌افتاد . اگر هم تلفاتی پیش می‌آمد ، کار تک تیراندازها بود . یک تک تیرانداز که نامش محرمانه بود و صورتش را هم با چپیه پوشانده بود از اطلاعات عملیات یا قرارگاه رمضان (هیچکس بدرستی نمیدانست از کجا می‌آیند ) می‌آمد و با قناسه‌های مخصوصی که دوربین دید در شب داشت گوشه‌ای مینشست و منتظر میشد که کدام نگون بختی برای جواب متقابل یک سانتیمتر سرش را از گونی بالاتر می‌آورد . ادیب چند بار همراه با آنها به خشم شب رفته بود و میگفت : اگر شلیک کنند یعنی اینکه حتماً یکی از کافرها سقط شده . تیرشان خطا نمیرود . داستانهای زیادی از سربازان گمنام امام زمان در افواه بچه‌ها جاری بود . میگفتند یکیشان که لقبش گوش‌بر بود ، شبها میرفت آنطرف خط و وقتی بر میگشت ، جیبهایش پر از گوش عراقیها بود . یکی دیگرشان که البته اسمش کد نبود و از وقتی لو رفته بود با روی باز میزد به خط ، ممدآرپی جی نام داشت و توی بچه‌ها از کفر ابلیس مشهورتر بود . او همزمان دو آرپی چی را با هم شلیک میکرد و بعضی وقتها آنقدر پشت سر هم اینکار را تکرار میکرد که خون از گوشهایش جاری میشد . تا وقتی یک آرپی جی شلیک نکنی محال است بفهمی چه میگویم . من خودم هم این کار را نکرده‌ام ولی از فاصلۀ چند متری‌ام شلیک کرده‌اند احساس کردم مغزم همراه با موشک رفت . کار همین مارمولک بود .. آه اسمش همین الآن یادم آمد . محمود .
خیلیها میگفتند رفیق ممد آرپی جی هستند . اما من دوبار بیشتر او را ندیدم . یکبار توی راه بیمارستان صحرائی از پشت او را دیدم که با جیپ رفته بود روی خاکریز و راننده گفت ممد آرپی جی است . یکبار هم آمد به تپه و با تفنگ 106 چند بار شلیک کرد . همانروز از روایت فتح آمدند به تپه و با چند تا از بچه‌ها از جمله مراد مصاحبه کردند . پدرسگ چقدر راحت و روان صحبت کرد . انگار مجری بود . اگر فیلمش توی آرشیو آوینی باشد ، همۀ بچه‌ها تویش هستند . حالا که سعی میکنم جزئیات را بخاطر بیاورم ، میبینم سعید هم آنروز بود . انگار این ماجرا قبل از شهادت سعید اتفاق افتاد . از آنزمان تا امروز حافظه‌ام خصوصاً در مورد توالی حوادث مشکل داشته است و بعد از بازگشت از جبهه دیگر نتوانستم تاریخ واقعه‌ای را بخاطر بسپرم . شاید مربوط به موج انفجار باشد . شاید هم با آن حادثه مرتبط است . باید آن فیلم را دوباره ببینم که معلوم شود سعید بوده یا یکی دیگر از بچه‌ها که مصاحبه کرد . بگذریم . شاید یکروز یادم بیاید .
به هر حال آنروز وقتی ادیب از خشم شب حرف زد ، موضوع کمی متفاوت با همیشه بود . ظاهراً همۀ این حرکات دیکته شده بود و با طراحی حفاظت اطلاعات انجام میشد . آنها فکر میکردند کسی آنجاست که اطلاعات را به دشمن رد میکند زیرا حوادثی رخ میداد که مشکوک بود و بدون داشتن اطلاعات دقیق از درون ما امکان نداشت . شاید این چندمین عملیات ایذائی بود که برای شناسائی عوامل نفوذی صورت میگرفت و من با کنار هم قرار دادن حوادثی که بعداً رخ داد ، این مطالب را نتیجه گیری کردم و منطقی هم بنظر میرسید .
آنروز ماشالل‌ه بلاخره دل به دریا زد و در سریعترین رالی که به عمرم دیده‌ام ، قبل از روشن شدن کامل هوا ، مرا تا اولین درختهای نخلستان رساند . بعد هم برای آنکه از جاده که انتهایش کاملاً زیر دماغ عراقیها بود ، رد نشود ، زد به وسط بوته زار و در حالیکه سعی میکرد از راپود مخفی آخرین شخمی که آن مزرعه غمبار خورده بود ، عبور نکند میان بر زد بطرف مقر . من هم زدم به نخلستان سوخته که هیچکدام از نخلهایش برگ نداشت و تک وتوک در حاشیۀ جاده میشد چند تائی نخل دست نخورده پیدا کرد که آنهم از بی آبی در آن گرمای بی پیردر حال خشک شدن بود .
کلۀ اکثرنخلها عین پرده‌های کربلا که نقالها توی کوچه آویزان میکردند و نقل مصیبت اهل بیت بود ، سیاه وسوخته بود . به تنه‌های زمختشان دست میکشیدم و گوئی فریادشان را میشنیدم . نخلها حرف میزدند . شاید درست مثل آدمها .. کی هستی ؟ هی بچه صبر کن . پدر ما را ندیده‌ای ؟
تو همان وروجک شیطان نیستی که بیست وچهار ساعت خدا از سر و کول ما بالا میرفت ؟ صبر کن . کجا میروی توله سگ ؟ مدتهاست کسی احوالی از ما نمیگیرد .. از وقتی بابا رفته .
دیوانگی شاخ و دم ندارد . توهم ، بغض ، غضب ، نوستالژی .. اسم این احساس چیست ؟ این دریغ است یک دریغ جانکاه . یک دریغ خراشنده‌ای که مثل پنجۀ عقاب روی جگر آدم خط میکشد . علاج ندارد . فلان خواهر خمپاره شصت . بگذار صد و بیست از آسمان ببارد . اگر قرار است بخاطر ماچ نکردن فلان سیّد ( که اسلاف و اعقابش و حالا هم خودش قرنهاست این خانه را کلبۀ خزان کرده‌اند و از روزی که آمدند همین منظره‌ها را خلق کردند ) ، خمپاره بخورد روی سرم ، عیبی ندارد . بگذار توپ بخورد توی سری که نمیخواهد جلوی مفتخورها و دزدها و خائنها خم شود . اگر قرار است با تسلیم اینها شدن امداد غیبی شامل حالم شود ، نمیخواهم . این نکبت زنده ماندن تحت هر شرایط ، قبائی نیست که بر تن من دوخته باشند . من نوادۀ مازیار و بابکم . این خون آریوبرزن و افشین است ، در رگهای من . نمیتوانم این جنایات را تائید کنم تا زنده بمانم و خدا یک لقمه نان مثل سگ جلویم بیندازد .
مگر فلسفۀ حسین غیر از این بود ؟ اگر قرار است زندگی من ذلت بار باشد ، ای خمپاره شصتها مرا فراگیرید . مگر ظلم و ظالم و ذلت شاخ و دم دارد ؟ ظلم ظلم است .
آن مرد دیلاق ، آن ادیب آکتور ، آن همۀ بچه‌ها ، همۀ رزمندگان ، همه شجاعان ایرانی هستند که برای دفاع از این سرزمین مقدس آمادۀ شهادتند . بدون آنکه قپی بیایند و بخواهند از کسی چیزی طلب کنند . اما چرا در مقابل این بیمقدارهای سالوس و نیرنگ باز کوتاه می‌آیند و رنگ میبازند ؟ مسلماً بخاطر ترس از مرگ و زندان نیست . آنها داوطلبانه قدم در راه مرگ و شهادت نهاده‌اند . خیر آنها از مرگ نمیهراسند از نیرنگ خدا و جهنم و موهومات میترسند و از اینکه مبادا این کار کفر باشد و بی دینی کار بدی باشد . آنها از بد بودن میترسند . چطور میشود از لابلای این موهوماتی که قرنهاست با موذیگری این مفتخورها توی کلّه‌اشان جا گرفته و پرده بر چشم حقیقت بین درون کشیده است مبارزه کرد ؟ کار ظریف و طاقت فرسائی است .
خیلی مشکل است و زمان زیادی میخواهد . اما مگر من چه کار مهمتری دارم ؟ من عافیت طلب هستم ، اما وقتی که خیالم راحت باشد . وقتی مطمئن باشم که در شرایط عادلانه و طبیعی هستم . آسایش میخواهم اما نه وقتی که میبینم تحت ظلم هستم و ساکت ماندنم بی غیرتی است . نه بی غیرت نیستم . حتی اگر سوراخ دعا را عوضی گرفته باشم و دچار اشتباه شده باشم . کسی نمیتواند بگوید آدم بی‌ارزشی هستم آدمی که فکر میکند ، آدمی که حساس است نسبت به اینکه بودنش را بر اساس فلسفۀ درستی بنا نهاده باشد ، آدمی که نه فقط به خودش بلکه به درد جامعه‌ای نیز که به آن تعلق دارد فکر میکند ، این آدم طبق هیچ تفکری بی‌ارزش نیست . ممکن است هر چیزی تلقی شود اما هیچکس نیست که این آدم را بد بداند و بتواند تحقیر کند . مطمئن هستم اگر روزی آخوندها پیدایم کنند و بر سرم بریزند و بخواهند اعدامم کنند ، میتوانند . و قدرت کشتن مرا دارند . اما هرگز نمیتوانند با چشم تحقیر نگاهم کنند . زیرا عقیده‌ای داشتم و در راستای آن مردانه جنگیدم .
حمام آنقدر کثیف بود که از آمدنم پشیمان شدم . صد رحمت به توالت رستورانهای بین راهی . توی خط یک بیست لیتری توی سنگر گذاشته بودم و به محض آنکه محوطه خلوت میشد از آب تانکر که در گرمای آفتاب جوش می‌آمد ، میدزدیدم و پشت خاکریز سنگ بزرگی افتاده بود که میرفتم روی آن دوش میگرفتم . اما مسئله پشمها بودند که نمیشد از شرشان خلاص شد و آنها را تراشید . تیغ هم نداشتم و راهی برای تهیه آن نبود . به همین خاطر مجبور بودم از واجبی که یک گونی‌اش دم در حمام افتاده بود ، استفاده کنم . اصلاً یادم نبود طریقۀ استفاده‌اش را نمیدانم . بطور ژنتیکی ریش و پشم اولاد ذکور ما خیلی زود در می‌آمد و خیلی هم پشمالو هستیم . اما قبل از آن حتی ندیده بودم واجبی را چطور استفاده میکنند . از حمام آنقدر برای اینکار استفاده کرده بودند که زیر دوشها که محل آب کشیدن دارو بود ، به قطر یک وجب در وسط و همچنان که به دیوارها نزدیک میشد ، بیشتر و بیشتر ، داروی رسوب شده که از سیمان هم سختتر است ، نشسته بود . طوری که زیر دوش عین یک کاسۀ گود و کثیف بزرگ بنظر میرسید .
بعداً فهمیدم اشتباهم این بوده که اول دوش گرفتم و بعدش یک کاسۀ بزرگ از دارو را آب گرفتم که عین خمیر سفت بود . و مالیدم و به انتظار نشستم . یکوقت دیدم آنجایم میسوزد . تا خودم را به آب رساندم و شستم مصبم درآمد . حتی یک تار مو هم کنده نشد . برعکس عین اسکاچ در هم تپید و دارو از لابلایش کاملاً شسته نشد . همینجور لابلای موها سفید یکدست بود و زیرش طوری میسوخت که انگار ذغال روشن رویش باشد .
مثل میمون به خودم میپیچیدم و به سیّد فحش میدادم : .. سیّد زورت به فلان من رسیده ؟ مگر فقط بیضه‌ام را بتوانی بگیری . هر جور میخواهی ازش انتقام بگیر. این انتقام سیّد بود . به جان خودم !
با هر فلاکتی بود از حمام بیرون زدم و رفتم روی جادۀ اصلی . شاید ماشینی پیدا شود و مرا تا جائی برساند اما توی آن گرمای کشنده پرنده پر نمیزد . تصمیم گرفتم خودم را به مقر نور برسانم . اما نزدیک بوته زار از تصمیم خود منصرف شدم . از سوزش آنجایم مثل پنگوئن راه میرفتم . همینم مانده بود که با این وضع بروم توی مقر . زدم به بوته زار تا از میان بر خودم را به تپه برسانم . امیدم به بشیر بود . او جوان ساکت و خجولی بود که با هیچکس کاری نداشت و در عالم خودش بود . از مقر او را به عنوان امدادگر فرستاده بودند . چیزهائی سرش میشد .
بدبختی حافظۀ من جدی بود و از آن زمان تا بحال در پیدا کردن آدرس و علائم آشنا مشکل دارم . اعداد ، آدرس ، تاریخ ، شماره تلفن چیزهائی هستند که نسبت به آنها سمپاتی دارم . و اسمشان که میرود خونم به جوش می‌آید . آنروز هم وسط بوته زار متوجه شدم که راه را گم کرده‌ام .
بعد هم متوجه شدم چند دقیقه‌ای هست که صدائی از بغل گوشم رد میشود ، که مثل زنگ بلبلی منازل است . مثل چیزی که با سرعت میچرخید و سوت میزد . داشتم دنبال گنجشک یا یک حشرۀ بزرگ بومی که از بغلم رد میشود میگشتم ، که یکی از آن سوتهای چرخنده درست جلوی چشمم بزمین خورد و سنگی اندازۀ یک پرتقال بمی را متلاشی کرد . برق از چشمم پرید . این دوشکا بود . چند بار موقع بازی فوتبال توی محوطه چیزی مثل آن را به من نشان داده و گفته بودند این دوشکا است . در آن لحظه اگر کسی از دور مرا توی گندمزار میدید از خنده روده بر میشد . یک گامبوی فربه که مثل پنگوئن این طرف آنطرف میدود و نمیداند چه گهی باید بخورد . خودم را پرت کردم روی زمین و بطرف قسمتهای پرپشت تر بوته‌ها که خارهای نافرمی داشتند سینه خیز رفتم . بوته زار توی دید مستقیم عراق بود . این رعب آورترین صدائی بود که شنیده بودم وی ژوی ژوی ژوی ژ .
توی محوطه هم همین صدا را داشت . ولی از فاصلۀ بالائی که حداقل به ارتفاع یک تپه از روی سرمان رد میشد . آنها را برای زدن نگهبانهای ننه مرده‌ای که از ترس توی سنگر نگهبانی ریده بودند ، شلیک میکردند و ربطی به ما نداشت . ولی الآن قضیه خیلی فرق میکرد و مستقیماً به من مربوط میشد . اسم دیگر آن بوته‌هائی که در باد سام جهنم قصرشیرین خشک شده باشند ، بنزین است . گلوله‌ها به سنگها میخورد و جرقه میزد و آتش بسرعت دور و برم را فرا گرفت . چاره‌ای نبود . بلند شدم و بطرف نزدیکترین ارتفاعات دویدم . با سرعتی که از آن سریعتر نمیشد . رانهای ملتهبم بهم میسائید و پوستش کنده میشد . شاید پانصد متری را با همان سرعت دویدم ، تا به اولین چاله‌ای که میشد پناهگاه باشد رسیدم . و خودم را پرت کردم توی چاله .
نفسم که جا آمد به هیچ چیز توجه نکردم و دوباره با همان سرعت دویدم . نمیدانم گلوله‌ها می‌آمد یا قطع شده بود . با آن سرعتی که میدویدم نمیشد فهمید .
تنها شانسی که آوردم این بود که از خلال تپه‌ها ماشینی را دیدم که بسرعت میگذشت و جاده را پیدا کردم . چشمهایم را بستم و درد و سوزش را ندیدم تا به تپه برسم . خوشبختانه جاده مدنی جلوی پایم بود و درست آمده
بودم . جاده‌ای که اول دیدم مربوط به تپۀ دیگری بود . از خاکریز بالا رفتم و افتادم توی جاده .

محمود آنقدر خندید که صدای همه در آمد و میگفت که : نگفتم ...نگفتم نرو؟ دهنش کف کرد از بس خندید . حسابی سرذوق آمده بود . مراد انگار خوردنی خوشمزه‌ای دیده باشد ، زبانش را کرده بود توی دماغ و با دقت به پوست ور آمده و خونین من زیردست بشیر نگاه میکرد . خجالت نمیکشیدند . همه جمع شده بودند و بیضۀ مرا دید میزدند و میخندیدند .
آنقدر موضوع جالبی برای تفریح است این مسائل مربوط به بیضه میضه که خودم هم داشتم حال میکردم و فریاد میزدم . بشیر با خونسردی و تسلطی که انتظارش را نداشتم به کارش ادامه میداد و معتقد بود این چیزی که دارد میبیند باید همین الآن پانسمان شود و اگر عفونت کرد ، فردا صبح با ماشالل‌ه بروم بیمارستان . با قیچی موها را از پوست طبله کرده جدا کرد و با مایعی جایش را شست که نتوانستم نگاه کنم اما از درد سوختم . بشیر زیر لبی تحسینم میکرد که اگر چه داد و بیدادم زیاد است و خیلی جان عزیز هستم ، اما تکان نمیخورم و او براحتی کارش را انجام میداد .
تفریح بچه‌ها تمام شد و کار پانسمان عجالتاً خاتمه یافت . البته فقط چپیه‌ای مثل دامن ختنه دورم پیچید که از پشه‌ها اذیتم نشود . چون معتقد بود باید زخم من هوا بخورد . چند آمپول پنی سیلین و کزاز هم نثارم کرد . محمود و میرگ بغلم کردند و بردند سنگر خودم . محمود روی شانه‌ام زد و گفت : واقعاً خیلی خوش شانسی . خوش بحالت .
کفرم یکدفعه بالا آمد و گفتم : تو به این میگی خوش شانسی ؟ دو ساعته دارن از توی بدنم خار یه سانتی بیرون میارن . و اشاره کردم به آنجایم : این خوش شانسیه ؟ گفت : هنوز بچه‌ای . خیلی چیزها هست که باید بفهمی . و ادامه داد : همۀ این تپه‌ها مثل همند . ممکن بود از جلوی خط عراقیها سر در بیاری .
راست میگفت . حالتی توی نگاهش بود که همان لحظه فهمیدم درست میگوید . اصلاً آن جور کلیشه‌ای که همه میگویند حرف نمیزد‌ . دقیقاً +میفهمید دارد چه میگوید . عمق نگاهش از تجربه‌ای حرف میزد که لمس نکرده بودم .
جنگ تمام چهره‌اش را توی همان شب اول به من نشان داد . ایمان دارم که اصلاً چیز خوبی نیست . اما اگر دندان پاره کردن نداشته باشی از غذا خوردن می‌افتی . اگر صدام ما را بیدفاع و آسیب پذیر نمیدید ، دیگ طمعش بجوش نمی‌آمد . دیوانه‌ای مثل صدام هر لحظه ممکن است ظهور کند . جنگ سیمای نفرت انگیزی دارد که شاید کسی چون من آن را ندیده باشد . من از یک سانتی مرگ عبور کردم . آنهم در جلوس جوانی . وقتی که فکر میکردم همه چیز شوخی است . بیست سال سعی کردم فراموشش کنم ، نشد . توی پرونده‌ام یک قتل هست .
بعد از دو ماه حضور در جبهه و در حالیکه چند درگیری کوچک داشتیم ، به خواص فکری‌ام ایمان آوردم و دیدم آنهمه تفکر عملاً نتیجه داد . ادیب که اعتماد کردن برایش مشکل بود و از سوئی خود را مثل پدر همۀ ما میدانست و حاضر بود خطرناکترین کارها را خودش انجام دهد تا اتفاقی برای ما نیفتد ، ادیبی که آنشب بوته زار وقتی برای خشم شب میرفت انگار آخرین نگاههایش را به دنیا می‌انداخت و تا این حد آمادۀ مرگ بود ، همین ادیب به من اعتماد کرد و مرا با خود به کمین برد .
با هم گشت شناسائی رفتیم و یک شب که بیسیمچی جدیدمان محسن خبر داد که دستگاه دچار اشکال شده ، مقدمات یکی از بزرگترین کشفیاتم فراهم شد . همیشه دو دستگاه بیسیم و دو بیسیمچی داشتیم . یکی مثل محسن و همان دو جنسی قبلی دائماً حضور داشت . دیگری مثل رضا سیّار بود و فقط شبهای گشت و کمین بعنوان بیسیمچی همراه می‌آمد . او آدم گوشتالو و پخمه‌ای بنظر میرسید ولی چنانکه بعداً دیدم ، آدم تیغه داری بود .
مرتباً در حال تعمیر خط بود و اصلاً صدایش در نمی‌آمد . آنقدر آدم افتاده‌ای بود که اگر من نصف او کارائی داشتم خودم را برای آینه هم میگرفتم ولی او اصلاً بچشم نمی‌آمد و من بعد از چند ماه همنشینی فهمیدم چه کاره است و چه جور آدمی است .
آنشب محسن گفت بیسیم از کار افتاده است و پارازیت می‌اندازد . تلفن قورباغه‌ای هم سیمش قطع شده بود . بقیۀ مناطق را نمیدانم چه وضعی داشت ولی اوضاع قصرشیرین این بود که مثل نخود کشمش خمپاره و توپ میبارید و روزی نبود که حداقل دویست سیصد گلوله جور واجور توی همان محدودۀ ما که تازه آفندی هم محسوب میشد ، بزمین نخورد بیست و چهار ساعته همینطور الکی و سرگردان شلیک میکردند . مگر اینها چقدر مهمات داشتند ؟ مقایسه که میکنم مغزم سوت میکشد .
خودم عادت داشتم سرنگهبانی با کوچکترین صدای بوته‌ها یک نارنجک ول بدهم پائین . میرگ اسمم را گذاشته بود آقای چهارصد و بیست . میگفت هر شیفت نگهبانی تو چهارصد و بیست نارنجک به جمهوری اسلامی خسارت وارد میکند . شوخی میکرد . فوقش دو سه تا . ادیب اگر چه حرص میخورد و فرزاد هم بیشتر کوکش میکرد اما باطناً میفهمید و درک میکرد که بعد از حادثۀ آن شب چشمم ترسیده است و خوشم نمی‌آید یکدفعه یک نره‌غول عراقی با سرنیزه روی سرم ظاهر شود .
از طرفی خوشش می‌آمد هر نیم ساعت یکبار نارنجکی زیر دهن بچه‌ها بترکد . تا از خواب بیدار شوند . از طرف من خیالش راحت بود و میدانست خوابم نمیبرد ولی خیال میکرد از ترس است . نمیدانست که من مادرزادی خواب ندارم . راستی که حرف حرف می‌آورد . منظورم این بود که ما برای چند نارنجک وزارت دفاعی و ساخت سپاه خودمان مشکل داشتیم اما عراقیها فقط برای قطع کردن سیم تلفن قورباغه‌ای یا ساکت کردن یک بلندگوی ما خمپاره خدا تومنی ده تا ده تا می‌انداختند .
توی یک همچین بزن بزنی هر چند روز یکبار سیم تلفن قطع میشد و رضای نجیب راه می‌افتاد تا خود مقر رد سیم را میگرفت تا ببیند از کجا قطع شده . آنشب ادیب به خیال یک پارگی معمولی به رضا گفت بیسیم را بیاورد تا هم گشتی بزنیم و هم خط را تعمیر کنیم . همان بار اولی که با ادیب برای گشت رفتم آنقدر ماهرانه ترسم را ریخت که باورم نمیشد . من با فیلم زندگی کرده‌ام و خیلی چیزها از این طریق فهمیده‌ام . فیلم خوب را از دست ندهید . وقتی توی فیلم میدیدم پارتیزانها در بیابانی که ممکنست پر از دشمن باشد گشت میزنند ، بنظرم کاری می‌آمد که هرگز خودم قادر به انجام آن نیستم . ولی ادیب یک شبه این تابو را در هم شکست و حالا خودم عشق میکردم که میتوانم در پانزده یا شانزده سالگی یکی از همان قهرمانان باشم . چه فرقی میکند ؟ آنهم به اندازۀ همۀ جنگها خطرناک بود و من واقعاً خودم را یک قهرمان میدیدم . چه فرقی میکرد ؟
بهرحال آنشب هم من دوست داشتم این توانائی و شجاعت را برخ بکشم و خیلی طبیعی با خونسردی که زیادی بنظر میرسید همراه محمود و ادیب و رضا و یک پیرمردی که بابا صدایش میکردند از تپه بیرون زدیم و رد سیم را گرفتیم .
پیرمرد شصت ساله‌ای بود که میگفتند قدیم یاغی بوده و پالیزبان خودش دست او را مهر سلطنتی زده بود و امان نامه‌اش را با یک تپانچۀ اهدائی تسلیمش کرده بود . راست و دروغش را نمیدانم اما بهش می‌آمد آدم سرد و گرم چشیده و پرماجرائی باشد . خودش که میگفت مطابق تقویم سی سال از تاریخ مرگش گذشته است و زیادی عمر کرده .
وسطهای راه ، نزدیک همان جائی که یک راه فرعی بطرف تپه‌های دیگر وجود داشت ، درست در همان چند ثانیه‌ای که دوباره در شط خیال غوطه ور شدم ، دوباره همان زنگ ناخوش آیند که یکدهم ثانیه قبل از هر حادثه‌ای توی مغز آدم به صدا در می‌آید ، به صدا در آمد و تا برگشتم سایه‌اش رویم آمد و تنها کاری که کردم با لولۀ تفنگ هلش دادم عقب . تفنگ را همان طوری که در حالت پیش فنگ بدست میگیرند گرفته بودم و سایه آنقدر نزدیکم شده بود که امکان ضربه زدن یا شلیک وجود نداشت . فقط توانستم با استفاده از قدرت بدنی پرتش کنم عقب و چون در تمام لحظات گشت یا نگهبانی مطابق قانون اسحه‌ها مسلح و خارج از ضامن هستند به محض آنکه فاصلۀ بینمان از طول تفنگ بیشتر شد و توانستم آنرا بطرفش بگیرم شلیک کردم و این بار اسلحه روی حالت تک تیر بود . تمام حادثه واقعاً درنیم ثانیه اتفاق افتاد و از همان لحظه فهمیدم وقتی ناگهان حادثه‌ای رخ میدهد ، آدم سریعی هستم و بلافاصله تصمیم میگیرم و عمل میکنم . شناخت این خصیصه در وجودم را بهترین کشف تمام زندگی‌ام میدانم .
بدون هیچ مکثی ، رضا چرخید و تفنگم را رو به بالا کرد تا دیگر شلیک نکنم و همه باهم آتش کردند . هر یک به سمتی . رضا از جیبش طنابی بیرون کشید و عین کابویها که گوساله را " ایکی ثانیه " کلبچه میکنند ، طرف را طناب پیچ کرد . نمیدانستم چرا بزمین افتاده‌ام و نفسم بالا نمی‌آمد .
هیچ نمیدیدم و جلوی چشمم دانه‌های سفید میپرید . حتی صدائی هم نمیشنیدم .
یواش یواش حالم جا آمد و فهمیدم لای پتو توی آمبولانس هستم و با سرعت از روی چاله‌هائی که خمپاره درست کرده بود میگذریم . محمود روی سرم بود و با یکدست مرا و با دست دیگر عراقی را محکم گرفته بود و فحش تومنی دهشاهی میداد : پاشو بابا گوزو طوری نشده که ریدی به خودت یکجوری تا میکنی انگار خنجر خوردی . عوضی اگر من هیکل تو را داشتم ، شبی بیست تا سر میبریدم ...
مگر از فحش دادن میایستاد ؟ ولی انصافاً کارش به جا بود . خیلی زود به خود آمدم . دکتر هم گفت طوری نیست . فقط شوکه شده‌ام . عراقی درست روی تخت بغلی بود و قیافۀ نزاری داشت . بلند قد و خوش‌هیکل و برنزه . فکر کردم خودش را به خواب زده تا مرا نبیند . اما دکتر گفت : مسکن قوی زده‌ام خوابیده . محمود میگفت : نمیدانستم اینقدر خوب زبانشان را حرف میزنی . توی راه با هم اختلات کرده بودیم . حالا چه گفته‌ایم که یادم نیست ، بماند . گلوله ترقوه‌اش را شکسته بود . دکتر میگفت : وضعش خیلی خراب است و گلوله بدجائی رفته بود . منتظر آمبولانس مرتبی بودند تا او را به پادگان برسانند .
او هم با خنجر مرا زده بود . شکم بندی که همیشه میبندم باعث شده بود زخم زیاد کاری نباشد . درست روی معده‌ام زخمش هست که سالها بعد وقتی در هتلی توی ترکیه او را دوباره دیدم نشانش دادم . او هم جای گلوله را نشانم داد . اندازۀ یک تخم مرغ گود شده بود .
صحنۀ جالبی بود . یکروز به قصد کشت رو در روی هم ایستاده بودیم و آنروز مثل دو تا رفیق قدیمی به سلامتی یکدیگر عرق میخوردیم . او از صدام فرار کرده بود ، من از خمینی . از کسانی که ما را بجان یکدیگر انداخته بودند گریخته بودیم . آنها در آن لحظه نبودند ولی ما بودیم و ثابت کردیم اگر آنها نباشند ، ما با هم مشکلی نداریم .
اسمش محمد بود . محمد را همانموقع بردند و من فردایش به تپه برگشتم . ادیب خودش با ماشالل‌ه دنبالم آمد و یک برگۀ مرخصی یک هفته‌ای بدستم داد . نمیدانست کسی منتظر من نیست و از همه فراری هستم . توی تپه بهتر هوایم را داشتند . ادیب چیزهائی دستگیرش شد و گفت : اگر پول نداری هر چه بخواهی میدهم . اما اصرارش بیفایده بود و نرفتم . باهم به تپه برگشتیم و بعد از ظهرش یک موتور سوار برایم یک بکس سیگار سومر آورد .
آنشب سیم تلفن را عمداً قطع کرده و در مسیرش کمین زده بودند . چطور پیدایش کردند ، معلوم نبود . اینکار از پیدا کردن سوزن در انبار کاه مشکلتر است . حتی تصادفاً هم ممکن نیست کسی پیدایش کند . چون حسابی میفرستندش زیر خاک . بیسیم را به تعمیرگاه فرستادند و یک بیسیم نو که خیلی شیکتر از اولی بود بجایش تحویل گرفتیم . چون رضا بیسیم عملیات را سوراخ کرده و به گردنش آویزان کرده بود و آنرا دست پدرش هم نمیداد .
از تعمیرگاه اطلاع داده بودند که بیسیم دستکاری شده است و ادیب وقتی از ماشالل‌ه اینرا شنید من هم در نزدیکی بودم و شنیدم .ماشالل‌ه رانندۀ ماشین غذا بود و توی مقر میخوابید . غذای همۀ تپه‌های تابع مقر نور را او پخش میکرد . اوائل نمیدانستم . ولی رفته رفته که با کارش آشنا شدم حیرت کردم که او چطور از پا در نمی‌آید . کار معمول روزانه‌اش را دوسه تا راننده نمیتوانست انجام دهد اما او اکسترا هم کار میکرد و همیشه لابلای کارهای معمولش چند کار اضافی دیگر هم سبز میشد که کلی غرغر میکرد اما انجامش میداد .
نمیفهمیدم . واقعاً ته این آدمها را نمیفهمیدم چیست . یکجوری دست نیافتنی و غیر قابل شناخت بودند . اما از ظاهرشان هیچ چیز پیدا نبود و من کفرم بالا آمده بود که چرا با آن عینکی که تلویزیون جمهوری اسلامی روی چشمم گذاشته به اینها نگاه میکردم و منتظر بودم آدمهائی ببینم که آن ریختی حرف بزنند و آنجوری رفتار کنند . اینها خیلی بالاتر بودند . اما نه با آن دیدگاهی که رژیم میخواست نشان بدهد و تبلیغ کند .
آشنائی با این آدمها از طریق آنچه از دهان رژیم بیرون می‌آید غیر ممکن است . رژیم آن شکلی را که خودش دوست دارد از آنها نشان میدهد آنها را آنطور که خودش میخواهد باشند ، نشان میدهد . نه آنجور که هستند . نمیدانم منظورم را رساندم یا نه .
در واقع با این کارش به آنها خیانت کرد . همان احساسی که پیشاپیش من از آنها داشتم دیگرانی نیز که تلویزیون تماشا کرده‌اند از آنها دارند . استفادۀ ابزاری از همه چیز در دستور کار بوقهای رژیم است . هر اتفاقی را طوری تعبیر میکند که به سودش است . میخواستم مطابق عادت بگویم که نمیدانم چرا اینهمه دروغپردازی میکند اما دیدم دلیلش خیلی واضح است . چون ماهیتش این است و جز دروغ نمیتواند که بگوید .
حس غیر قابل توصیفی در وجودشان بود که ناسیونالیستی بود . بعضیها هم توهمات مذهبی داشتند و صد البته آخوندها بطرق گوناگون ادبیاتی را در بین آنان رواج داده بودند که همگی بطور ناخودآگاه در هر مجلسی یا جلوی هر دوربینی به همان شیوه سخن میگفتند که حتی یکذرّه با واقعیت یکی نبود . بهر حال آنچه را میتوانم بجرأت بگویم اینکه کسی بخاطر آخوند ماخوند آنجا نیامده بود . اما این بیشرفها تمام دلاوریها وجانبازیها را بحساب شخصی خودشان واریز میکردند .
بابا خیلی حال کرده بود و میگفت : نمیدانستم اینقدر بچۀ قرصی هستی . خوشم آمد . نشسته بود پیشم و داستان زندگی‌اش را تعریف کرد . همانهائی که برایتان گفتم . و ادامه داد آن شب خودش و ادیب حسابی حال عراقیها را جا آورده‌اند و همه را فراری داده‌اند . چند روز بعد که با هم سری به آنجا زدیم ، از خونهای ریخته شده معلوم شد که زخمی هم شده بودند . یک نفر هم که ظاهراً تخصص خاصی داشت و از فرماندهی فرستاده بودند با ما آمد و چیزهائی را وارسی کرد و سؤالاتی هم پرسید .
از خودم بیرون آمده بودم و بیداری را تجربه میکردم . بدون فهم این مسئله که آیا در بیداری چگونه خواهم بود ، نمیتوانستم چیزی را بنام خودم ثبت کنم . البته بیشتر توی خودم بودم و علاقه‌ای به معاشرت نداشتم ( هنوز هم ندارم ) اما بدون مشکل با دیگران برخورد میکردم . حاصل بیداری کوتاه مدت این بود که حالا وقتی به آن روزها فکر میکنم بعضی وقتها چنان غرقش میشوم که فراموش میکنم مربوط به گذشته است . از فعل حال استفاده میکنم و ممکن است ترتیبش به هم ریخته باشد . خیلی برداشتهایش را از دست دادم و خیلی چیزها را ندیدم اما همۀ آنچه باقی مانده اصل و اورژینال است .
روابطم خوب بود و برای خودم جایگاهی داشتم . به چشم بچه نگاهم نمیکردند و برای تشدید آن حالت حسابی سیگاری شده بودم . بچه‌ها فهمیده بودند پول ندارم و هر چند وقت یکبار از سر پست که می‌آمدم یک بکس سیگار توی سنگرم افتاده بود . فقط مسئله‌ام با سیّد قابل حل نبود . من برای ماندن یا بودن نیامده بودم . هیچ نقطه‌ای در دنیا وجود ندارد که بخواهم آنجا بمانم . غیر از خانه‌ای که زن و بچه‌ام تویش هستند . میخواستم در ایران زندگی کنم . اما سی سال ماندن زیر بیرق رژیم اسلامی با آن عنکبوت سیاهی که جای شیر و خورشید را غصب کرده به من قبولاند که ایران برای زندگی به درد نمیخورد اما بهترین مکان برای از مبارزه مردن است . اینجا باید آنقدر مبارزه کرد تا اینکه مُرد . یا اینکه " شیر و خورشید " را برگرداند .
جبهه را هم فقط برای دیدن میخواستم نه برای آنجوری شدن . این اصلی بود که هنوز تغییر نکرده است . برای همین مشکل من با امثال سیّد دعا خوان و ثناگو که صرف ایرانی بودنش باعث میشد آرزو کنم ایکاش واقعاً برای آن کسی که روزی پنج وعده خایه‌هایش را میمالید تا زندگی کند ، پشیزی ارزش قائل بود تا بتوانم او را فریب خورده بنامم . اما به شما قول میدهم خودش به هیچکدام از حرفهای خودش اعتقاد نداشت . مطمئننم شما نیز در زندگی خود صاحب این مهارت شده‌اید که بفهمید طرفی که با شما حرف میزند ، از صمیم قلب است یا لفظی و ظاهری .


از وقتی که وارد جمع شدم ، دیدم که یواش یواش بحثها راجع به بود و نبود خدا و حقانیت پیغمبر در گرفت و همه متوجه این نکته شده بودند که متلکهای ظریف من به سیّد با کلفتهائی که دیگران بارش میکردند فرق اساسی داشت و کار بجائی رسید که گوش ادیب هم تیز شده بود که قضیه چیست و ما راجع به چه حرف میزنیم . تیپم متفاوت بود یا نژادم یا هر چه بود ، تفاوتی آن چنان آشکار بود که همه غیر از خودم بسرعت متوجه میشدند .
حتی کار بجائی رسید که بطرز واقعاً احمقانه‌ای از کمونیست و اسمهای عجیب و غریبی که لابد تلفظش غلط بود حرف میزدند . این مثل عقده برایم شده است که چرا ایرانی که خدای مغز است اینقدر زبون اینها شده که تمام و کمال بازی را در دست گرفته‌اند و هر جور بخواهند ایرانی را تحمیق میکنند . ما اولین کاری که باید بکنیم مطالعه است . آنقدر نفهم و بیمنطق مگر شده است ؟ طرف اصلاً نمیدانست کمونیست را با کدام ک مینویسند ، اسمش را می‌آورد . گوز چه ربطی دارد با شقیقه ؟
خلاصه چه دردسرتان بدهم . تلاش بسیاری کردند تا از من حرفی بشنوند که قابل درک باشد و بتوانند آن را به کفر تعبیر کنند . اما زبان مشترکی پیدا نشد . آخرش هم چون حرفهایم را در طبقۀ سطح بالا طبقه بندی کردند ( این کلمه را مواظب باشید . توی ایران از هر چیزی خطرناکتر است و کفر یکی از زیرشاخه‌های آن محسوب میشود ) مغضوب ولضالین شدم و سیّد با تبختر تمام پیروزی‌اش را با یک دعای ندبۀ پر از عرعری که تا بحال نشنیده بودم ، اعلام کرد و طایفۀ ایمان همه در سنگر نمازخانه جمع شدند و چای وحدت نوشیدند و من در سنگرم تنها و بیچراغ به دامن خودم پناه آورده بودم . وقتی هم که میخواستند متفرق شوند صدای فرزاد را شنیدم که بلند عربدۀ دعا میکشید .. بر حرامزاده لعنت .. بشمار . خدایا قوم کفار را ریشه کَن کُن .. آمین . لازم نبود حلقوم خود را پاره کنند ، قصدشان فقط شنیدن من بود .
باز هم بگوئید تنهائی خوب نیست . این جماعت را میشود درست کرد ؟ کدام زبان حالیشان میشود ؟ .. چون اهل زبان نه‌ای چه تدبیر کنم ؟ از دیروز تا حالا یکجور دیگری نگاهم میکنند .. مخصوصاً دیلاق .
گفتند که وقتی رفته است توپی را که توی سنگر من افتاده بود بیاورد ، اینطوری شده که دروغ محض بود . تمام روز قبلش را نگهبانی به من ندادند . بعد دیروز صبح بیدارم کردند که نگهبانم . در همان فرصت سنگرم را تفتیش نموده و نقاشیهایم را کشف کرده بودند . یادداشتهائی داشتم که مهم نبود چه بود . صرف اینکه یادداشتی داشته باشی که نامه نباشد کفر است . همه را جمع کرده و به ادیب تحویل داده بودند .
مراد که فرصت را مناسب دیده همه جا میگوید از سنگر من عکس سکسی بیرون آورده‌اند و قرار است به زندان پادگان ابوذر تحویل داده شوم . راستی راستی هم همه یکجور خنده داری مواظبند اگر خواستم فرار کنم مچم را بگیرند .
فرزاد بیش از بقیه بیقراری میکند و میخواهد هر جور شده با من درگیر شود . راستش ترسیده‌ام . چون میرگ از زبان بیسیمچی شنیده بود که به حفاظت اطلاعات بیسیم زده‌اند تا پروندۀ مرا وارسی کند و گفت که حتماً به آدرست رفته‌اند تا ببینند واقعاً تو چکاره‌ای . ظاهراً از منافقان خیلی میترسند . این نام را چند بار شنیده‌ام . یک مسئول کمیتۀ انقلاب همسایۀ ماست که نمیدانم از ژیلا چه دیده که تا بحال چند بار بیدلیل پاچۀ مرا گرفته و توی کوچه کتکم زده و میگوید ما ...نده خانه باز کرده‌ایم .
اکنون یکسال است تنها زن خانۀ ما ، ژیلا و مادرش هستند . بعد از این سروصداها اهل محل از ترس همان مسئول کمیته هم که شده ، همه از ما اظهار برائت میکنند و اگر بروند توی محله اصلاً خبر خوشی برای من نخواهد بود . لابد با حکم قطعی اعدام روبرو میشوم . اینجا عکس سکسی ، آنجا ...نده خانه ! کمیته‌ای هم که هر بار مرا میبیند از منافق و این حرفها دم میزند و میگوید چند بار مرا دیده‌اند که از پشت بام با بیسیم با عراقیها تماس گرفته‌ام و محل بمباران را نشانشان داده‌ام .
اما منکه بچه نبودم . دقیقاً میدانستم مشکل این مردک کمیته‌چی چیست . ژیلا تیپ غلط اندازی داشت و جزو اولین دخترهائی بود که من با تیپ امروزی دیدم . مردان بدبخت ایرانی هم که جز چادر چیزی ندیده‌اند و یکی مثل ژیلا برای دیوانه کردن آنها کافیست . مسلماً یا درخواستش از طرف ژیلا رد شده بود ، ( چه کسی به یک کمیته‌ای حال میدهد ؟ ) و یا اینکه اصلاً قید چنین حماقتی را زده بود و حرفی از ایجاد رابطه بمیان نیاورده بود اما فکر اینکه چقدر بدبخت است که یک همچین میوۀ خواستنی دم دستش است اما حتی نمیتواند فکر دستیابی به آنرا بمغزش راه بدهد ، عقده‌ایش کرده بود و میخواست یکجوری عقده‌اش را خالی کند . از این دو حال خارج نبود والّا منکه خودم شاهد بودم هیچ دلیلی برای آن عقده‌ای بازیها وجود نداشت .
نخیر اینهمه بگیر و ببند برای چند عکس سکسی نیست . با ماجراهای پیش آمده آنها خیال میکنند طرف را گیرش آورده‌اند . اسلحه‌ام نیزغیب شده . حالا اینجا آرامش قبل از طوفان است و کمال ناپختگی است که خودم غائله برپا کنم و گرنه فک این فرزاد جان میدهد برای پائین آوردن . همه جا میگوید من منافق هستم .
شاید دوسه ماهی هست اینجا هستم و هر چند وقت یکبار شایع میشود چند منافق را گرفته‌اند و قرار است اعدامشان کنند . ادیب طوری نگاهم کرد که انگار رسماً اعتراف کرده باشم منافق هستم . چون از او خواستم برگۀ تسویه حسابم را بنویسد تا بروم . الکی گفت که تا وقتی از مقر نور نیروی تازه نفرستند نمیتواند کسی را تسویه کند . توی دلم گفتم پس اینهمه آدم که ازاینجا رفتند بادمجان بودند ؟ واقعاً منتظر خبر از جائی است . اینقدر دیگر میفهمیم .
آنشب طاقتم طاق شد . دستی دستی یک مشکل جدی برایم درست شده بود . خواستم فرار کنم که متوجه شدم ناشیانه مرا زیر نظر گرفته بودند . فردایش ملکیان با یک موتور هوندا کراس 400 قرمز آمد . دوربین بزرگی آورده بود و رفت روی خاکریز‌ها مواضع عراقیها را دید بزند . طوری روی خاکریز راه میرفت انگار شانزه لیزه است . انگار عراقیها هم فهمیده بودند آدم مهمی است . حتی یک تیر هم شلیک نشد . وقتی پائین آمد ، نگاه منجمدش را به نگاهم دوخت و حس کردم آنالیز شدم . بعد هم با ادیب رفتند . دوسه تا از بچه‌ها لبخند زنان آمدند و بمن گفتند مشکل حل شده است . بخودم گفتم چه خوب شد که دیشب فرار نکردم . اما بچه‌ها چطور فهمیدند که مشکل من حل شده است ؟ مهم نیست من همیشه از قافله عقب بوده‌ام . مال این زندگی نیستم .
خوب که به خودم نگاه میکنم بعد از سی و اندی سال میبینم اگر عرفان و اخلاق اسلامی یک مرید و تابع واقعی داشته باشد ، من هستم . همیشه خودم را مسافر این دنیا میبینم و به هیچ چیز آن دلبستگی ندارم . ( برای صدمین بار میگویم موضوع زن و بچه اصولاً یک چیز جداگانه است . وارد هیچ معامله‌ای نمیشود ) اگر همین الان همۀ شهر را برایم قباله کنند ، به روح پدرم ذره‌ای فرق بحالم نمیکند . درویشی که عرفا میخواهند منم . نه مرگ ناراحتم میکند ، نه زندگی خوشحال .
پدر برایم داستان درویشی را گفت که عطار را عطار کرد . آن درویش و بالاتر از آن منم . همین الآن اگر مرگ بیاید نمیخواهم حتی یک کلمۀ دیگر امان بدهد که بنویسم . حاضر حاضر هستم .
نمیدانم بحث چه شد که وارد این وادی شدم . رشتۀ کلام یک دفعه از دستم در رفت . عیبی ندارد . بله میخواستم اینرا بگویم که یکجوری ساده ترین امور زندگی از من بر نمی‌آید . زیرا برای انجامش باید قاطی زندگی باشی که من نیستم . همه در جریان اتفاقات بودند الا من . متوجه نشدم بینشان چه رد و بدل شده بود . فیلم دیگری بازی میکردند یا واقعاً حقیقت همینقدر مسخره بود که میدیدم ؟ در هر صورت آبی بود که روی آتش پاشیدی . انگار موضوع کافر بودن من منتفی شده باشد .
نمیدانم چقدر توی نخ جامعۀ اطرافتان رفته‌اید ؟ شاید فهمیده باشید که فرقی نمیکند ایرانیها دکتر و مهندس باشند یا .. غیره . همه از دم یکجوری در محیط اسلامی تربیت شده‌اند که نامربوطها را بهم ربط میدهند . یک اتفاقی که میباید فلان واکنش را ایجاد کند ، سبب ایجاد واکنشی میشود که صد تا فیثاغورث حلش نمیکند چطور این خطوط بهم وصل شد ؟ این ارتباط از کجا بدست آمد ؟ اگر دنبال دلیل برای اینجور رفلکسها بگردی وقت تلف کردن است . اینکه ادیب یا ملکیان چیزی گفته باشند ، من نمیفهمم چه ربطی به کفر و ایمان من داشته باشد که یکدفعه قضیه اینجوری حل شد ؟ ادیب گفته منافق نبود پس یعنی کافر نبود !
دو سه روز آخری بعداً که دقت کردم ، دیدم به فتوای سیّد ظرف غذای من نجس بوده و تا اطلاع ثانوی شرط احتیاط دارد . تا شب راه رفتم . موقع نماز رفتارها دوباره طبیعی شده بود . اینها چقدر سریع میتوانند تغییر چهره بدهند . حالم از این موجودات بهم میخورد .
داشتیم شام میخوردیم که فرزاد آمد . دیگر گونی در کار نبود . همان دم در ایستاد و ضامن نارنجکی را کشید و چیزی گفت انگار به یاد امام حسین یا همچین چیزی خودکشی میکنیم . و پرتش کرد و فرار کرد .
چهل تیکۀ آمریکائی بود . قل خورد و درست افتاد جلوی پای من . یخ زده بودم . از آن ثانیه‌ها نبود که یک ساعت طول بکشد . از آن ثانیه‌ها بود که اگر یکساعت طول میکشید ، خالی خالی بود و هیچی درش نبود . میرگ چهار دست و پا روی نارنجک آمد و با دست چپ آنرا برداشت و کرد توی سوراخ کوچکی که تنها هواکش سنگر بود . اما دوباره همان سوت لعنتی توی مغزم پیچید و انگار با لگد توی صورتم زدند .
ریه‌ام میسوخت . اما میدانستم هیچ طوریم نشده . یادم هست بصدای بلند گفتم بخیر گذشت . یکی آمد و یکی یکی دستمالی‌امان کرد و پرسید تو خوبی ؟ گفتم آره . زیر بغلم را گرفت کمک کند . تشکر کردم و هر جور بود خارج شدم . میرگ را خوابانده بودند و چند نفر دورش بودند دست چپش از آرنج ریش ریش شده بود و چشمهایش بیهدف دور میزد . مثل برق ریختند روی سر فرزاد و روی آخرین خاکریز او را گرفتند . اما بلافاصله نگهبانها آتش کردند و از زمینهای روبروی تپه هم بطرف تپه آتش شد . عراقیها تک زده بودند .
ادیب نبود و دیلاق دستور میداد . فریاد زد همه سلاح بردارند . نگاهش روی من جور خاصی بود . انگار نمیدانست چه بگوید . حتی مطمئن نبود حالم خوب است یا موجی شده‌ام . اما من معطل چیزی نشدم . تنها چیزی که از احساس آن لحظه یادم مانده است اینست که غیر از آنچه انجام دادم ، کار دیگری ازم بر نمی‌آمد .
وقتی بطرف خاکریز میدویدم یادم آمد هر وقت فیلم جنگی میدیدم از خودم میپرسیدم این سربازها چطور با یک دستور بطرف آتش میدوند ؟ حالا دقیقاً خودم در همان حالت بودم . اصلاً نمیدانستم به کجا بروم . حتی یادم نمی‌آمد سنگرها کدام طرفند . ولی یکدفعه انگار سکندری خوردم زیر پایم خالی شد . یادم هست خنده‌ام گرفته بود . عین کمدیهای بزن بزن ، همزمان که گلوله خوردم یک خمپاره 60 هم کنارم خورد که مچ پای راست و زانوی چپم را که توی هوا کنار هم جفت شده بودند ، پر از ترکشهای ریز کرد .
نمیدانم چرا کسانی که گلوله میخورند ، میگویند اصلاً نفهمیدم چطور شد ؟ من همان لحظه فهمیدم چه اتفاقی برایم افتاد . ولی بعد از آنرا یادم نمی‌آید . چقدر همه چیز عین فیلم بود . وقتی ترس را در جائی جستجو میکنی که مغز استخوانت است و همه چیز اسلوموشن از جلوی چشمت رد میشود . همیشه میگفتم چطور است که وقتی رزمنده‌ای زخمی میشود ، یکی دیگر خودش را بخطر می‌اندازد تا نجاتش دهد . آنجا دیدم که وقتی بزمین می‌افتی با چه نگاهی به دیگران نگاه میکنی و همه‌اش میخواهی قیافۀ کسی که تو را کول کرده و مثل گاو مشهدی علی محمد خان ( که یکبار با بدجنسی مرا رویش گذاشتند و رم کرد ) قوی است ، را ببینی . و من دیدم .. دیلاق بود .
او واقعاً خودش را در نبود ادیب مسئول جان همه میدانست و از همان لحظه که آنجوری نگاهم کرد میدانست که بلائی بر سر خودم خواهم آورد . با نگاه آنقدر تعقیبم کرده بود ، که همه چیز را دید . توی راه فحش میداد . ظاهراً خودش هم زخمی شده بود . عراقیها واقعاً ترسناک میجنگیدند .
ماشین غذا با سروصدا از سنگرش بیرون آمد و در کوهی از گرد و خاک همانطور که میرفت مرا تویش انداختند . میرگ هم آنجا بود نگاهش هنوز بیهدف میچرخید . من از بالای جاده آخرین نگاه را به تپه که غرق آتش بود انداختم . عجیب ترین چیزی که در خودم تا قبل از آن ندیده بودم ، دلتنگی بود . دلم تنگ شد . من و آن خواب بد هنوز خوب به هم سائیده نشده بودیم . میدانستم دیگر به آنجا بر نخواهم گشت .

آنقدر زیر و رو شده بودم که وقتی توی مقر نور پیاده‌ام کردند تا سوار آمبولانس شویم . تازه فهمیدم آن پسرۀ منافق فرزاد هم توی همان ماشین بوده است . طناب پیچش کرده بودند از آن طناب پیچها و همان جلوی ماشین کنار راننده به هر آهنی که دیده بودند بسته شده بود . نیازی به این کارها نبود . پسرک آنقدر توی سروکله‌اش قنداق تفنگ خورده بود که یک استخوان سالم نداشت . او را هم با من و میرگ به بیمارستان پادگان ابوذر منتقل کردند . البته بیمارستان خیلی شلم شوربا بود . اما سگش می‌ارزید به درمانگاه محلۀ ما .
قبل از اعزام به جبهه چند شبی توی پادگان ماندیم . اما الآن آنرا جور دیگری میدیدم . شاید نگاهم دیگر آن غریبگی را نداشت ، شاید هم شرایط خاص خودم باعث چنین حسی شده بود .
مخصوصاً که وقتی مرخص شدم دو تا سپاهی آمدند و زیر بغلم را گرفتند و مرا به بازداشتگاه پادگان بردند . هر چه سؤال میکردم قضیه چیست ، میخندیدند و متلکهای لایق خودشان می‌انداختند . خیلی دلم میخواست حالشان را جا بیاورم . دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود . گور پدرشان . بگذار هر گهی میخواهند بخورند . اما خسته شده بودم : کوتاه بیا پسر ..
دو روز یا بیشتر یادم نیست ، همانجور بلاتکلیف مانده بودم بجز پسرک گیج و منگی که از هیچ چیز خبر نداشت و فقط غذا برایم می‌آورد ، کسی را ندیدم . تنها شباهت آنجا با زندان دزدگیرهای جلوی پنجره‌اش بود و گرنه یک ویلای موکت شدۀ تمیز بود که کتابخانۀ چوبی بزرگی هم داشت . پر از کتابهای دعا که از بیکاری همانها را میخواندم . بعد هم مرا برای بازجوئی بردند . اولش حسابی در مورد فرزاد و ماجرای نارنجک پرسیدند و من تازه فهمیدم که بجز میرگ که نتوانسته بود بموقع دستش را از جلوی سوراخ هواکش پائین بیاورد و توی انفجار از بین رفته بود هیچکس صدمۀ جدی ندیده بود .
البته وقتی آنها گفتند ، منهم بیاد آوردم که راستی راستی همان روز اول فرزاد توی سنگر نارنجکی را از ضامن خارج کرد و توی دستم گذاشت و گفت ضامن را سر جایش بگذارم . اما یکدفعه زیر دستم زد و فرار کرد . بعد که من خشکم زده بود آمدند و خنده کنان گفتند شوخی کرده‌اند . فرزاد نارنجک را باز کرد و دیدم که چاشنی ندارد .
اما همۀ اینها در خواب اتفاق افتاده بود و من همه را توی بازجوئی بیاد آوردم . ظاهراً فرزاد گفته بود این شوخی همیشگی‌اش بوده و آنروز کس دیگری نارنجک مخصوصش را عوض کرده است . میخواستند بفهمند آیا من آن کس دیگر هستم ، یا باید جای دیگری دنبالش بگردند ؟ بازجو را اصلاً بیاد نمی‌آورم چه شکلی بود . اما یادم هست که یکجا بخودم گفتم : شانس آوردی که از بیخ عرب بودی و گرنه چطور ثابت میکردی تو آن شخص دیگر نیستی ؟ بعد هم که خیال کردم ماجرا تمام شده ، پروندۀ دیگری را آورد که گزارشی از ادیب بود و یک دستمال یزدی که بقچۀ کوچک سنگینی شده بود و بازجو آنرا توی دستش گرفته بود و بالا و پائین میانداخت و از من میپرسید این چیست ؟
گفتم توی دست شماست ، از من میپرسی ؟ و ناراحت شد . وقتی بلاخره بازش کرد دیدم که پر از مرمی‌های گرینوف بود . بازجو گفت این را توی سنگر شما پیدا کرده‌اند . نمیدانم چرا همان لحظه قیافۀ دعا خوان کبیر بذهنم آمد و آن صحنۀ مشکوک برایم روشن شد . چند روز پیش او را در حالتی دیدم که اول خیال کردم لای سنگها در حال شاشیدن است . اما سنگها خیس نشده بودند و از روی کنجکاوی ( راستش را بخواهید دنبال دعا جادو واین چیزها بودم ) کبریت کشیدم که ببینم لای درز سنگها چیست اما چند دانۀ سیاهرنگ روی لبۀ سنگ آتش گرفت وخودم را کنار کشیدم که انفجار خفیفی زیر پایم را بلرزه در آورد . شانس آوردم که صورتم جلوی شکاف نبود وگرنه الآن یک حاجی فیروز بودم . باروت بود .
بخودم گفتم این خواب لعنتی بلاخره کار دستم میدهد من چطور اینهمه وقت نفهمیدم نگاههای نفرت‌آمیز این مردک که از متلکهای ریز و هوشمندانۀ من ( که فقط خودش و من میدانستیم ) به ستوه آمده بود ، الکی نیست .
شصت عدد مرمی گرینوف که از پوکه جدا شده بود و طی گزارشی که ادبیات سیّد آنرا پرداخته بود و هوار میکرد از خامۀ او چکیده است ، اینها و تعداد دقیق نارنجکهائی که انداخته بودم ( روزی چهارصد وبیست عدد ) به فتوای سیّد تخریب اموال بیت‌المال شناخته شده و لابد ادیب را شارژ کرده بود که مدیون خون شهدا هستی اگر این گزارش را به دفتر قضائی نفرستی . وقتی دیدم بازجو اصلاً نمیفهمد که میگویم : باباجان اگر من حوصلۀ این کارها را داشتم وقتی بیمارستان بودم میتوانستم یک گونی از این یادگاریها را با آمبولانس تا در خانه ببرم ، معطل ماندم که دیگر چه میتوان گفت . به این بابائی که لابد مثل افسرهای راهنمائی که مجبورند تا غروب دفترچۀ جریمه را مصرف کنند ، او هم مجبور است یک چیزی را بریش من ببندد و پرونده را مختومه اعلام کند .
میخواستم بگویم : عزیزم اگر اینکاره هستی ، باید رواشناسی‌ات خوب باشد و از حرفهای من بفهمی که من از هر چه بوی جنگ بدهد متنفرم . من باید یک دوره بیمارستان روانی بستری شوم تا خاطرات جنگ را فراموش کنم . آیا آدمی مثل من مینشیند گلوله را از مرمی جدا کند که یادگاری به خانه ببرد ؟ میخواستم از این وادی برایش حرف بزنم که دیدم به گروه خونش نمیخورد که بفهمد . باز صد رحمت به این بابا ! چند ماه بعدش که احضاریه از دادگاه انقلاب آمد و بابت همین موضوع محاکمه شدم ، قاضی من آخوندی بود که خریتش خیلی از خر بیشتر بود . ( یک دو مثقالی خریت در خران خرده مگیر . آدمی هست اندر این دنیا دو سه خروار خر) حقوقم را تازه موفق شده بودم بگیرم . نه هزار تومن گرفتم که هفت هزار تومنش را جریمۀ خباثت سیّد دادم .
تصمیم گرفتم بحث را خاتمه دهم و از ماجرا چیزی نگفتم . وضع را بدتر میکرد . این بار به جرم کفر و بیدینی محاکمه میشدم . از تغییرحالت مختصرم بازجو اینطور نتیجه گرفت که در این مورد مقصر هستم و میتوانستم ببینم که بعد از بازجوئی با تبختر بدیگران میگوید این یکی کار خودش بود .. فهمیدم .
همان موقع به یاد پدرم افتادم و خیلی خوشحال شدم که نصیحتش را گوش کردم و کتابهایم را نیاوردم . اگر موقع تفتیش یکی از آنها را میگرفتند ، چپقم چاق بود . موضوع مخالفت حکومت اسلامی با اندیشه و تفکر و مطالعه آنقدر برایم بی‌اهمیت و شوخی بنظر میرسید که واقعاً میخواستم کتابهای گورکی ، ولتر ، ایرج میرزا و آرتور کویستلر را ببرم پادگان ابوذر !
بعدها که فرصت بیشتری دست داد و با چند نفر از آنها که دستی بر آتش داشتند بحث کردم ، عمیقاً و بچشم دیدم که با تحقیق و مطالعۀ آزاد کتابهائی که خودشان ننوشته باشند خیلی بیشتر از هر چیز دیگر مخالفت دارند و از این موضوع آنقدر در هراسند که چیزی مثل عضویت در مجاهدین خلق در مقایسه با آن امری عادی بود . زیرا عضو مجاهدان بودن نهایتش به آدمی ختم میشود که میخواهد قدرتی بچنگ آورد و اگر با زور نشود با چیزی مثل یک پست و مقام میشود خفه‌اش کرد . اما مطالعه کردن به آدمی ختم میشود که همه چیز را خوب میفهمد و به نبرد با عامل اصلی یعنی اسلام بر میخیزد .
بعدها فهمیدند ، یعنی کریم دوستم که اطلاعاتی بود بمن گفت که فرزاد را با چند عضو دیگر مجاهدین دستگیر کرده‌اند . کریم معروف به " پرانتز " بمن گفت که کاری کرده بودند که فرزاد کاملاً باور کند حرفهایش را باور کرده‌اند . دیۀ کامل میرگ را از او گرفته و گفته بودند باید رضایت بقیۀ حاضران در سنگر را هم ضمیمه کنی . تازه فهمیدم قضیۀ برادر فرزاد که اولین بار او را توی پادگان ابوذر دیدم چه بوده است وقتی او را دیدم قیافۀ نزاری داشت و آمده بود کار فرزاد را پیگیری کند . چند ماه بعدش هم با گردنی کج آمد بخانۀ ما و از من رضایت گرفت . پس همۀ این کارها را الکی خواسته بودند انجام دهد تا حسابی باور کند که دستگاه فریب فرزاد را خورده است .
اطلاعات رژیم از موساد هم قویتر است . در یک میتینگ با چند نفر دیگر دستگیر شده و رفته بود زیردست آقاسگه برای تخلیۀ اطلاعاتی . عضو مجاهدین خلق بود . آدم پست فطرتی هم بود . در مراسم اعدامش حضور داشتم . جلوی مسجد جامع طاق نصرتی زده بودند که هفت طناب اعدام از آن آویزان بود . او و شش هم بندش را با هم آویزان کردند . بقیه‌شان خیلی سنگین و آقا جان دادند . شش دلاور را بر فراز دار دیدم که با عقل خود راه مبارزه را انتخاب کرده و تا مرگ پایدار ماندند . اما فرزاد افتضاح بالا آورد . اول شلوارش را چند قطره‌ای خیس کرد ، بعد هم آنقدر دست و پا زد که همه سوت کشیدند و هو کردند . سکّه‌های کفاراتی را که معمولاً بزمین می‌اندازند ، بطرفش پرتاب کردند و یکی از سکّه‌ها درست روی دماغش خورد و آنرا شکافت . آخرین واکنش حیاتی بدنش قطرۀ خونی بود که از شکاف زخم بیرون زد همانجا با خودم و خطاب به فرزاد میگفتم : خاک بر سرت کنند ، پسرۀ جفنگ . تو حتی به مبارزه‌ات هم اعتقاد نداشتی .
موش موش است . اگر چه لباس شیر تنش کنند . به تو میگویند مجاهد ، به محسن ... هم میگویند مجاهد . جوان هجده ساله جوری تا کرده بود که پاسداری که تیر خلاصش را زد ، با کله کوبیده بود به میلۀ درگاه همان قطاری که او و خانواده‌اش را به مشهد میبرد تا توبه کند . و مخش ریخته بود کف واگن . خانواده‌اش بما گفتند : این بابا تقاص خود را پس داد . شما هم حلال کنید .
ماندنم در زندان پادگان زیاد طول نکشید . آنموقع درگیر انفجار یکی از ساختمانهای آموزشی پادگان بودند که بدجوری ویران شده بود و کشته هم داده بود . اما منکر میشدند و میگفتند ساختمان هنگام انفجار خالی بوده و آنجا بر اثر اتصالی برق در اتاق نگهداری مینهای ضد تانک منفجر و منهدم شده است . به هیچ حرف اینها نمیشود اعتماد کرد .
عجالتاً آزادم کردند . حقوقم را گفتند بعداً میتوانم از امور مالی بگیرم . مختصری پول و برگۀ تسویه حساب و یک ماشین که برای پایگاه صلواتی خواروبار میبرد . با مصیبت وغرغر راننده سوار شدم و آمدم تا سرابگرم . برای خالی نبودن عریضه و یا تجربه رفتم صلواتی و بی آن که صلوات بدهم یک کاسه لوبیا ونان گرفتم . چای تمام شده بود و گرنه عیشمان کامل بود . احساس کسی را داشتم که از حبس ابد آزاد شده باشد .

وقتی برگشتم به عنوان مسئول تبلیغات و جمع آوری اعانه در پایگاههای مختلفی از شهر و روستا مشغول خدمت شدم . در همین دوران بود که فرصت یافتم نگاهم را عمق ببخشم . مطالب بیشماری بودند که میشد از لابلای آنها بیرون کشید . من کثافتهائی را دیدم که میراث شهدا را بناحق بالا کشیدند و ضایع نمودند . آنچه از ایران باقی بود مدیون خون آن آدمهای معمولی بود که خیلی بیصدا و بی ادعا مردند . اما اینان خود را صاحب همۀ آن افتخارات نامیدند .
ایکاش از این امکانی که فراهم شده بود برای انجام یک کار ارزشمند استفاده میکردند . اینجوری آدم دلش نمیسوخت . اما مثل خوک همه چیز را فقط مال خودشان میدانستند . آسمان و ریسمان بهم بافته میشد تا کارهای این طایفه درست و الهی و مقدس جلوه کند . آدمهای مثل حاج‌آقا کم نبودند که به اعتبار چند کاغذ پروندۀ جبهه بر مسندی تکیه زدند که لیاقتش را نداشتند .
بعضیهاشان برای خودم قیافه میگرفتند بی آنکه بدانند من خودم حالا آدمی شده‌ام که اصلی و تقلبی را از هم تشخیص میدهم . با بسیاری از آنها وارد بحث شدم اما هر جا کم می‌آوردند به تهدید متوسل میشدند . ایمان دارم که جز با زور بهیچ طریقی نمیتوانند ادامه دهند . اکنون تنها جوابشان به انتقادها ، داغ و درفش است و حرفی برای گفتن ندارند .
هنوز ته قضیه یک چیزی مانده بود که نمیدانستم چیست . اما باید سر در می‌آوردم . توی پایگاه بسیج مسجد جامع بود که حمید آقا تلفن زد . حمید پسر عمه‌ام بود و با مرضیه خواهر داداش غلامحسین ازدواج کرده بود . ( غلامحسین پسرعمویم بود اما بعد از خودکشی پدر و مادرش پدرم او و مرضیه را بزرگ کرد و همه به او میگفتیم داداش ) چند روز قبل از آنهم سر و صدای مبهمی بود که غلامحسین زخمی شده و مرضیه و حمید هم برای اطلاع از قضیه رفته بودند شلمچه . از معراج شهدای آنجا حمید آقا تلفن زد و با لحن قالب زده‌ای که دیگر از او نشنیدم و همان یکبار بود ، بمن گفت : تبریک میگویم . غلامحسین شهید شده .
رذیلانه سعی کردم وانمود کنم ضایعۀ بزرگی بوده . اما نگرفت و فقط دو روز مرخصی دادند و قضیه بفراموشی رفت .
بمبارانها شروع شده بود . وظیفۀ ما نگهبانی و گشت شبانه برای حفاظت از خانه‌های مردمی بود که جائی برای بردن وسایل خود نداشتند و فقط خودشان را از شهر خارج کرده بودند . شهرها و قصباتی که از خطر بمباران در امان بودند ، در طول آن یکی دو سال دربدری و فرار حسابی پولدار شدند . مردمان اینگونه مناطق حتی طویله‌هایشان را هم بقیمت خون پدرشان به آوارگان اجاره دادند و تا میتوانستند از آب گل‌آلود ، ماهی که چه عرض کنم ، کرۀ حیوانی گرفتند .
روزی شاید هفت هشت نوبت هم با آمبولانسی که همان میگ زمینی بود ، به محلهای اصابت راکت میرفتیم و زخمیها و جنازه‌های احتمالی را بیرون میکشیدیم . چند وقتی هم اوورکت و شال و کلاه میپوشیدم و توی سردخانه‌ای که جنازه‌ها مثل گونی آرد روی هم افتاده و کیپ هم بودند ، نگهبانی میدادم . بی آنکه بفهمم جنازه چه احتیاجی به نگهبان دارد . دنبال روتوش چهرۀ جنگ بودم . دنبال آن لحظه‌ای بودم که خودم را اشباع شده ببینم .
نمیشود بسادگی گفت اشباع از چه . ادبیاتی میخواهد بیش از آنچه من دارم . اما تا حملۀ مرصاد طول کشید . وقتی برای کمک رفتم ، یعنی وقتی من رسیدم کار تمام شده بود و داشتند کنار جاده با این ماشینهائی که هیچوقت اسمشان را تشخیص نمیدهم ، خاک روی جنازه‌ها میریختند . زحمت یک گور دسته جمعی را هم به خودشان ندادند و هر جا جنازه‌ای افتاده بود یک مشت آهنی خاک نثارش کردند .
آن پاهائی که از زیر کپۀ خاک بیرون زده بود ، آخرین چیزهائی بود که از جنگ دیدم .